-
زخـــــــــم
سهشنبه 12 خردادماه سال 1388 00:10
سالها بعد وقتی انگشتش روی ماشه بود دوباره دلش خواست که با زخمش وَر برود و یادش افتاد زمانیکه اولین زخم بزرگ روی تنش اُفتاد چقدر دوستش داشت و چطور توی تنهاییش با آن زخم ور میرفت اما کنار آدم ها ، جایی زیر پیراهنش پنهانش میکرد. پسر دستش را گرفته بود؛ مدتها دستش توی دست پسر مانده بود؛ شاید روزها ، هفتهها یا...
-
او... تو... من...
سهشنبه 12 خردادماه سال 1388 00:04
او؛ در حالیکه دخترک سخت پریشانش بود، مرا از خودش گرفت و آرام در گوشم گفت: هستی! نمی دانم چه چیزش گیجم می کند. عصرها می نشیند و غروب را تماشا می کند. نگاهش می کنم. نمی شود. نگاهش نمی کنم. داغ می شوم. می ترسم. بلند می شوم و پله ها را دو تا یکی می کنم و خودم را می رسانم به پشت بام... او را می بینم. نگاهش نمی کنم. دخترک...
-
خــــــون
دوشنبه 11 خردادماه سال 1388 23:37
وقتی اولین گلوله ی برنوی پدربزرگ هنگام ورود به شهر شلیک شد، کسی فکرش را هم نمی کرد که یک قرن بعد هیچ طوری نشود لکه ی خون سربازها را از کف خانه پاک کرد . ... اول فقط یک لکه معمولی کوچک بود. مادربزرگ داشت با آب لکه را تمیز می کرد... اما تمیز نمی شد که! هر چه همسایه بود ریخته بودند توی خانه... همه هی آب می آوردند و...
-
هـ سـ تـ یـ
دوشنبه 11 خردادماه سال 1388 01:15
داشت برمیگشت، با خاطرهی کسی که دفنش کرده بود. برای بار آخر، سرش را برگرداند و به خاکش نگاه کرد و به تمام مورچههایی که داشتند با عجله میرفتند و میآمدند. بیاراده گفت: آن وقت اسمش را میگذاشتم: هـ سـ تـ یـ ! ... سرش را چرخاند، زل زد توی صورتش، گفت: تو حرف زدی!! و چنان عمیق نگاهش کرد که خجالت بکشد، که بهانهای...
-
هفت سین
دوشنبه 11 خردادماه سال 1388 01:07
میخواهم هفتسین از بهترینهای وجود جدا کنم؛ هفتسین به پیراستگی و ویراستگی در معنــــــــا! . . . . اضافه شده در 30/12/1387 خورشیدی؛ سالی بی نظیر و نیکو برای من که شما را لمحه لمحه و دم به دم، نه در برابر که در کنار خویش داشتم... همهی شمایی که هیچ نمیشناسمتان و هیچ نمیشناسیدم و با اینحال، پاکترین و نابترین...
-
انگار نه انگار!
دوشنبه 11 خردادماه سال 1388 01:02
انگار نه انگار شده ام! خیلی بیشتر خیلی انگار نه انگار تر از این حرفها! انگار نه انگار که شهرزادم و با پاهای خودم آمدم وسط ِ قصه... شهرزادی که بود و نبود و یک شب تا به خودش آمد دید که هر چه امیر است و جلاد، از دست قصه های او حوصله شان سر رفته... باید قصه ای می گفت، قصه ای تازه تر... ناگاه به همین ناگهانی، قصه ی شهرزادی...
-
آتـــــــــش!
دوشنبه 11 خردادماه سال 1388 00:52
پسر: می دونستی اصلن؟ دختر: چیو؟ پسر: یه روز حاکم ِ چی چست شراب می خوره و در اثر مستی دستور می ده که تموم شهر رو به آتیش بکشن. دختر: خب؟ آتیش می زنن همه جا رو بعد! پسر: آره... دستور، دستوره دیگه! دختر: بعد چی می شه؟ پسر: بعد حاکم می ره روی تپه و از اون بالا شهر رو نگاه می کنه که داره توی آتیش می سوزه. دختر: وای چه...
-
بیشه ی شیران، مهد ِ دلیران
دوشنبه 11 خردادماه سال 1388 00:44
دست خودم نیست، شهرزادم! می خواهم قصهی یکچیز دور و تازه را بگویم. قصهی سیصد سال زیر خاک را که نه، دو هزار و پانصد سال زیر خاک را! ... روسری تو بکش جلو! موهاتو بذار توو! . . ... مطمئن بودم که جایی زیر چادرشان یک هفتتیر قایم کردهاند... اینجا ایــــــــران است... بیشهی شیران، مهد دلیران... ایران ایران ایران ایران ....
-
نیایش
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 23:56
به آنانی که زندگی را در پاکی می دانند و از لذت گناه بیزارند. . . خدایـــــــــا قلبم تشنه ی نور عشق توست! !هر روز به افکار و آرزوهایم بیا! به رویاهایم در خنده هایم و اشکهایم بیا از سر ِ رحمتت در فراموشی هایم پدیدار شو! به عبادتم، کار، زندگی و مرگم بیا و از سر ِ لطف و عشق با من باش! . . خدایا ؛ سُکان ِ زندگی م را با...
-
بهار پراگ
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 23:51
خنُک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش بنـــــماند هیچــش الا هوس قــــــــمار دیگر . . باشد... و این ابتدای روایت بزرگ خودکشی من است! . این نافرمانی... قهریدن... این دویدن... قسمتی از گره خوردگی بزرگ من به توست... به خدایی که رسول هی گفته خوب است... و بی شک خوب است. . و این یعنی دارم دوباره گره زده می شوم به تو... که...
-
همین...
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 23:35
همین... انگار که سیصد ساله ام... سیصد ساله ام و تازه از زیر خاک بیرون کشیده شده ام. و آنها همه جا بودند، لای برگ های درخت توت، زیر پله، بین انگشت هایمان حتا... آن قورباغه ها همه جا بودند و صدای قور قورشان زمین و زمان را برداشته بود. تنها می شد به خاک پناه برد، که پاک بود و پاک کننده. می شد تیمم کرد و... می شد پاک شد!...
-
پری دریایی
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 23:28
تو را از آب گرفتند، و من فکر کردم پری دریایی هستی... بوی نمک می دادی. سرم گیج می رفت. گیج می رفت. داشتم همینطور گیج تر می شدم... خودم با چشم های خودم دیدم که یک نفر آن طرف خط زنگ زد بهت... گیج بودم اما شنیدم صدایش را و تو گفتی باید بروم... و من دویدم دنبالت، اما رفته بودی دیگر! چی بود راستی آن شماره که بهم دادی و گفتی...
-
روح تکانی در پنجشنبه ی دلتنگ.
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 23:20
نمی دانم این بازی از کجای این دنیای مجـــــــــــــــــــــــــازی شروع شد... اما تا به خودم آمدم، دیدم که یکی – سیاه و سفید – مرا قاطی کرده. یعنی دستم را گرفت و آورد وسط گود. و من ناشیانه دست و پایم را گم کردم. شاید جالب باشد، شاید هم نه! اعتراف های من... امروز آمده ام که اعتراف کنم. . . اعتراف می کنم که سیب بهانه...
-
نگران ِ تنهایی ش نباش رفیق!
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 23:10
در سرزمینی که یادم نمی آید کجاست، سه قدم برداشتم و گم شدم... یک قدم به این طرف... یک قدم به آن طرف... و دیگر هیچ چیز یادم نمی آید. ... من از دنیای قشنگ ِ خاطرات ِ باران خورده ی تو می آیم و تنهایی با من رفاقت می کند انگار! . . از وقتی که رفتی دیگر هستی تنهای تنها است... کوه دیگر کوه نیست... رود دیگر زلال نیست... زندگی...
-
به بابک:
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 22:55
گفتی: زیادند دوستان دلداده این کفران نعمت که تو میکنی زجرش عذاب چشم زخمی است که دامان آینه را میگیرد ... ... ... دوستان ِ دلداده؟ دلداده؟ دل؟ . . من تا یادم می آید همیشه عزیز بودم. عزیز ِ پدر... عزیز ِ مادر... عزیز ِ برادر... عزیز ِ خواهر در دبیرستان عزیز در دانشگاه عزیز تر در شرکت عزیز تر تر و همش هی صدایم کردند:...
-
دیگر تمام نمی شوم.
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 22:47
فراز گفت: داغانی هستی!!! شبیه روح شدی. گفتم: هــــیس! در دلم دارند رخت می شورند. ... می بینی؟ دیگر تمام نمی شوم. ... و نوری هست که انگار فقط به دریچه ی چشمان من می تابد و از پوستم می گذرد مثل خون در رگهایم جریان می گیرد و در ته استخوانهایم رسوب می کند. . و صدایی را می شنوم که انگار فقط در گوش ِ من زمزمه می شود: ه س ت...
-
دلم خوب است، تنها بهانه می گیرد.
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 22:40
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 این را خطاب به کسی نمی نویسم... نه دروغ گفتم! به خودم می نویسم... خطاب به هستی! . . خواب دنیا را باور نکن، همیشه برای از ما بهتران تعبیر می شود. . ثانیه ها لاف زیاد می زنند، فریب شان را نخور. . لحظه ها عمرشان به اندازه ی همان لحظه است. . گاهی...
-
طعم گس بِه
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 22:35
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 یادم آمد که سال ها بَـعد، زل زده به لب هایت و گفته ام: مثل طعم گس به می ماند. . یادم آمد که سال ها قبل، بدون اینکه به چشمهایم نگاه کنی گفته بودی: دوستت دارم و من به حیاط رفتم. فضای اتاق برای پریدن اندازه نبود! . تو نــگفتی: جا خوردم! من نــگفتم:...
-
چشم من اما بارانی!
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 20:59
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 من حقیقت را به شیوه ی خودم می نویسم نه لزومن همان طور که باید... ملامتم نکنید. دیگر نمی خواهم هیچ دروغی را بشنوم. حتا اگر حقیقت خیلی تلخ باشد. . گرچه حقیقت هایی هم که میشنوم بزرگترین دروغ های روزگارند. دروغترین ِ دروغها! و من همه ش را میدانم...
-
دیـــــوانه!
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 20:52
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 آهان ! انگار دارم یک چیزهایی به خاطر می آورم از روزهای ِ ناباوری. گفتی: قرار بود که عاشق و بی قرار نشویم. گفتم: من که همان اول اعتراف کردم که قول نمی دهم عاشق نشوم... یادت هست؟ و تو گفتی: هر جور که راحتی. به همین سادگی! و بعد ادامه دادی: هر...
-
ستاره
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 20:18
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 گاه اتفاقهای کمرنگی میافتد و ذهنم کمی تکان میخورد. اتفاقهایی مثل برخوردهای غیرمنتظره با حسادتهای غیرمنتظره... اگر کلمات را میشد جمع و جور کنم، خیلی دلم میخواست درباره ی آن اتفاقهای کمرنگ بنویسم. . اما هیچ کدام از این اتفاقهای دور و بر...
-
رویا
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 20:13
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 از این روزهای نا کجا به رویاهایم پناه میبرم. رویاهایی که به دیروز تعلق دارند... دلم می خواهد مثل دفتر خاطرات بچگی بنویسم: مثل آن وقتها که هفتساله بودم و از مدرسه برمیگشتم با هیجانی که همیشه در ذهنم خواهد ماند... و من ساکت... و من کوچک... دنیا...
-
صد سال تنهایی
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 19:33
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 امروز بعد از مدتها که دوباره کتابی برای خواندن برداشتم، به یاد شخصیت " آئورلیانو" در رمان "صد سال تنهایی" شاهکار "گابرییل گارسیا مارکز " افتادم که هنگام تولد چشمانش باز بودند و قدرت پیشگویی داشت... انگار من هم دارم...
-
از این آدمها چیزی نمی توان فهمید!
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 19:21
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 گاهی از دست رفتنش را می بینی و گاهی هم بدجوری غافلگیر می شوی ... تفاوتی ندارد زیاد چون در هر دو صورت، مهمترین چیز این ست که ساده از دست می رود. گویی هیچگاه تعلقی به تو نداشته است از بس که به سادگی از دست می رود. دقت کنید که گفتم به سادگی ... و...
-
تیک تاک صدای قطره اشک کوچک
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 16:04
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 دیشب، شب خیلی خیلی سختی بود... به یاد روباه افتادم. اگر آدم گذاشت که اهلیش کنند، بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشد. . اینکه چطور سکوت می کنم را خودم هم نمی دانم! چرا هیچ کجا نیستم؟ امروز چه روزی بود؟ من کجا بودم؟ چه...
-
یک چیزی هست!
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 15:59
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 یک چیزی هست چیزی سیال مثل آب... هوا... نور چیزی مثل شاهراه... شاهکلید چیزی که همه ی راهها در اوست . می دانم که می توان که می شود تنها می بایست که خود را فراموش کنی که سکوت مطلق را تجربه کنی که آرام و بی غش باشی انتقال از بلاگ یاهو تهران- Sunday...
-
عقاب
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 15:53
من... هستی ، اعتراف می کنم که با خود و سرنوشتم از در آشتی درخواهم آمد و تسلیم خواهم شد. و به عقاب می گویم که از تغذیه ی آگاهی خویش خوشحال و مغرور هستم. من... هستی ، به عقاب، به نیروی نابود کننده نگاه می کنم و می دانم که در مقابلش شانسی نخواهم داشت. من زندگی بی عیب و نقص را انتخاب می کنم و دیگران را (همه را) می بخشم و...
-
شبیخون
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 15:40
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 هنگام سختیها آدم با خودش فکر میکند بدترین لحظه را میگذراند، اما باز زمانهای سخت تر در راهند... بدبختی برعکسِ خوشبختی ، انتها ندارد... بر روحم پوستی نازک مانده و هر روز بیشتر ترک میخورد و خونچکان میشود. هیچوقت... هیچ وقت ، در زندگی...
-
نه آوایی... نه رویایی...
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 15:25
چه روزهایی در حال گذرند! نه آوایی... نه رویایی... نه دنیایی بیتو مانده بهجا... نه میجویی... نه میآیی... نه میخواهی عشقِ پاک مرا... . . انگار برای هیچکاری وقت نیست! فقط کتابخوانیست که ذاتن صاحب وقت است و کسی جز عشق قادر نیست زمانش را بگیرد. گرچه این کتابها هم آن کتابهایی نیستند که ساعتها مرا در خود غرق...
-
یک خیال!
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 15:02
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 از دیشب صد بار با خودم تکرار کردم تا یادم بماند که حتمن باید بنویسم: گاهی آدمهای خوشبختی در دنیا میبینم که از بس خوشبختاند، خیالکردن را از من میگیرند. آدمایی خیلی...