دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

او... تو... من...

او؛ در حالی‌که دخترک سخت پریشانش بود، مرا از خودش گرفت و آرام در گوشم گفت: هستی!

نمی دانم چه چیزش گیجم می کند. عصرها می نشیند و غروب را تماشا می کند. نگاهش می کنم. نمی شود. نگاهش نمی کنم. داغ می شوم. می ترسم. بلند می شوم و پله ها را دو تا یکی می کنم و خودم را می رسانم به پشت بام... او را می بینم. نگاهش نمی کنم. دخترک دارد مرا دید می زند. شبیه من است... این را دخترک به او می گوید. می گوید که او شبیه من است.
می گفتند من هم شبیه آن دخترک بودم!
دخترک چشم از چراغ اتاق من برنمی دارد. تا خاموشش نکنم، خوابش نمی گیرد. فکر می کند نمی فهمم که همیشه پشت سرم است...
آنجا هیچ کس نبود که بگوید ما هفتاد پشت، همینطوری بوده ایم. همینطوری! همه شبیه هم!
.
من؛ همه ش غروب را تماشا می کنم و از پشت بام دخترک را دید می زنم... او دخترک را نگاه می کند، نمی شود. نگاهش نمی کند. داغ می شود. می ترسد. فرار می کند. از پله ها می آید بالا...
هیچکس نمی داند اما تا دخترک چراغ اتاقش را خاموش نکند، من خوابم نمی برد. شبیه او است. مطمئنم شبیه او است. ما همه شبیه هم هستیم!
دخترک عصرها می نشیند توی بالکن و غروب را تماشا می کند. نگاهم می کند. نمی شود. نگاهم نمی کند، داغ می شود. می ترسد. فرار می کند و خودش را می رساند به پشت بام. او را می بیند. نگاهش نمی کند.
.
دخترک؛ در حالی که او سخت پریشانش است، آرام در گوشم می گوید: هستی!
نگاهش می کنم. نمی شود. نگاهش نمی کنم. داغ می شوم. می ترسم...
و آرام در گوشش می گویم: صدایم کن هستی!

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Friday April 17, 2009 - 12:57pm


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد