دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

سرد... سرد... سرد...تر!

 

قول داده‌بودم که ننویسم !

اما خدا ؟ 

باورم بود که : هستی هنوز...

 

 

همش دروغ است... 

 

د 

ر 

و 

غ 

  

دیگر بیش از این وعده‌ی هوای خوب فردایی که نمی‌آید را٬ به من ندهید. سردم است... 

هوا سرد و غبارآلود و مسموم... مثل هیچ‌وقت‌هااااااااا که همیشه سرد بودند!

بیشه ی شیران، مهد ِ دلیران

دست خودم نیست، شهرزادم! می خواهم قصه‌ی یک‌چیز دور و تازه را بگویم. قصه‌ی سیصد سال زیر خاک را که نه، دو هزار و پانصد سال زیر خاک را!

...



 روسری تو بکش جلو!

موهاتو بذار توو!

.

.

...
مطمئن بودم که جایی زیر چادرشان یک هفت‌تیر قایم کرده‌اند...
اینجا
ایــــــــران است... بیشه‌ی شیران، مهد دلیران... ایران ایران ایران ایران. اینجا ایران است.
همان ایرانی که حافظ روزی در پیاله‌ش عکس رخ یار بدید و مولوی کوچه کوچه‌اش را در پی شمس پویید و فردوسی‌ش بسی رنج برد و به پارسی باز زنده کردش... ایرانی که
کورش کبیرش فرمان داد بدنش را بدون مومیایی در خاک کنند تا ذره‌ذره‌اش خاک ایران شود.
کجایند آن پهلوانان، کجاست ایران؟ با شما هستم. شما که هی می‌گویید جشن سده و سپندار مذگان مبارک... با شما که هی می‌گویید من عاشق ایرانم و
افتخارم این است که ایرانی ام.
من از این مملکت ِ لعنتی حالم به‌هم می‌خورد.
مرده‌شوی مملکتی را ببرند که مهندس‌ها و دکترها و کارشناس‌هایش دست‌فروش می‌شوند از بس که مجبورند.
مرده‌شوی مملکتی را ببرند که دخترانش را عرب‌ها حراج می‌کنند و پسرانش گوشه‌ی خیابان و در جوی آب تلف می‌شوند.
مرده‌شوی مملکتی را ببرند که همه درش اسیرند و آن‌وقت رئیس‌جمهورش با وقاحت تمام توی دوربین مطبوعات نگاه می‌کند و می گوید: آزادی در ایران نزدیک به مطلق است.
مرده شوی مملکتی را ببرند که وقتی آب هست برق قطع می‌شود و وقتی برق هست آب.
مرده شوی مملکتی را ببرند که واعظان‌ش چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند... و توی فرم‌های درخواست کار اداره‌ها، باید که سایز ِ دور کمرت را بنویسی به جای سابقه‌ی کاری‌ت!
مرده‌شوی مملکتی را ببرند که مردم‌ش هی به هم دروغ می‌گویند و هی سر هم کلاه می‌گذارند و هی از پشت که چه عرض کنم، از روبه‌رو خنجر می‌زنند به هم. و از بس به هم رحم نکرده‌اند شهره‌ی عالم‌اند.
مرده‌شوی مملکتی را ببرند که هنرمندانش کنج خانه، چله‌نشین می‌شوند تا بمیرند و همین‌که آخرین نفس را کشیدند، عزیز می‌شوند تازه!
مرده‌شوی مملکتی را ببرند که انسان را درش به صِرف عقیده‌ش به آئین بهایی در بند می‌کنند. زیر فشار می‌گذارند و عذاب می دهند.
من از این مملکت ِ لعنتی حالم به‌هم می‌خورد... که دوست ندارم ایرانی باشم این‌جا حتا!
به بابک نوشتم: بی‌خودی نان گران می‌شود، تخم‌مرغ گران می‌شود، برنج گران می‌شود، سیب‌زمینی گران می‌شود... حتا نمی‌شود که با مردم حرف زد.
همه‌چیزِ این خاک گران شده‌است اما چقدر ارزان فروخته می‌شوند این مردم!
و خنده‌هاشان توی عکس‌های عروسی‌شان گم می‌شود!
ماتم برده و دلم می‌خواهد حرف نزنم. مثل تمام ِ همه که لالمانی گرفته‌اند... انگار مردانگی در فیلم‌های فردین جا مانده و زنانگی‌ست که همین‌جور با خاک و خاکستر می‌رود.
.
باید آخرالزمان رسیده باشد.

آره، حتمن باید که رسیده باشد...


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Monday February 23, 2009 - 11:36pm