یکجوری حالم خوب نیست که از خودم هم خجالت میکشم. که به روی خودم هم نمییارمش. یکجوری روی دستِ خودم ماندهم که کم مانده٬ کم بیاورم دیگر! کم مانده ٬ که دروغ است! حکمن کمی کم آوردهم که دست به دامان نوشتن شدم٬ امشب!! این رسم روزهای قحط سالیست که میگویند: کاچی به از هیچی...
تمام این سالها در قحطی عشق به سر بردن٬ کمم بود٬ دوران قحطی آرامش هم شد. ناآرام و بیقرار... چیزی مدام از این شاخه به آن شاخه پرم میدهد... یکجوری که میترسم حتا بهش فکر کنم. پیچیده است و موهوم.. رهایم نمیکند. امانم نمیدهد. تمام هم نمیشود... یکجوری تکرار شده و تکرار میکند خودش را... و آن تکرار شدگانش هم تکرار میگردند... و باز هم تکرار! همینجور تساعدی و باینری زیاد میشوند! بزرگ و بزرگتر... زیاد و زیادتر...
چی شد که به اینجا رسیدم؟!!! کجای راه اشتباهی پیچیدم به چپ؟ یا به راست؟ نمیدااااااانم.
کدام پل بود که زیر پایم خراب شد و من به این هزار تویِ تاریک پرت شدم؟ هیچگاه نفهمیدم.
زنده بودم. فقط همین!
خودم به همین زنده ماندن٬ راضی بودم... همین هم خوب بود... بود... بود... که این درد آمد .. با تکرارهای تکرار شوندهاش. در سرم انگار میخ میکوبند. و این صداها... و نورهای سفید که مثل فلاش دوربین عکاسی٬ میزند و میزند. پشتِ هم... بیفاصله! طوفانی که جان و جهانم را میلرزاند.
این خود لعنتیام است که یک آن آرام نمیگیرد. و بیامان در پی طوفان است. یا مییاید و یا میسازد... و گم میشود.
این خودِ بیگانه که جای من نشسته است لیکن من نیست. از من نیست... و نمیدانم از کدام جهنم درهای آمد جای من نشست. آن هفت شبانه روزی که من غرق خوابِ مرگ بودم و درست همان موقع بود که .... یادم نمیآید !!!
دکترها دروغ میگفتند که من برگشتم.
من در کما بودم و هستم هنوز. اینکه از کما بیرون آمده٬ نه من؛ که خودم است. همین خود ملعونم که میگویند من هستم... باور نکنید٬ چون من نیستم! من... من اگر بودم٬ این همه ناآرامی و رنج تکراری از خودم نمیدیدم... هرگز!
شاید شبیه به این داستان برای من هم پیش آمده :
وقتی که من در خواب بودم٬ خودم آمدم و جام زهر را در گوش من ریختم... و من از آن زهر است که جان دادم.... اکنون خودم هستم که جای من نشسته و همهی این طوفانها ساخته و پرداختهی خودم است. خودم کردهم. خودِ خودم!!