چه
روزهایی در حال گذرند!
نه آوایی... نه رویایی... نه دنیایی بیتو مانده بهجا...
نه میجویی... نه میآیی... نه میخواهی عشقِ پاک مرا...
.
.
انگار برای هیچکاری وقت نیست! فقط کتابخوانیست که ذاتن صاحب وقت است و
کسی جز
عشق قادر نیست زمانش را بگیرد. گرچه این کتابها هم آن کتابهایی
نیستند که ساعتها مرا در خود غرق میکردند. درسهایی هستند از فلسفه و
تاریخ هنر و نقاشی ایرانی که میبایست از بَر کُنمشان...
اما این روزها
بیشتر دلم میخواهد به سمت آن طرفها بروم که صبحهای قشنگی داشت. به سمت
خانهی هنرمندان، تالار وحدت، آتلیهی شن، ... و تمام نمایشگاههای عکس و
نقاشی که هیچکدامشان را ندیدهام. به یاد گذشتههایی افتادم که
سیما میآمد و با هم حل میشدیم در یک نمایشگاهِ بینام
، و با اینحال اینقدر حض میکردیم که انتها نداشت. یاد خیابان ولیعصر افتادم که هر چه پیاده میرفتیم
تمام نمیشد
، یاد دیزیهای سنگیِ کثیفِ میدانانقلاب که مدتهاست
دیگر میلی به خوردنشان ندارم
، یاد سادگی آن روزها که فکر میکردم زندگی
هرگز بدون دیدن تاتر و سینما و بدون شاملو و بیضایی و مخملباف زندگی نمیشود. و راستی که بعد از آن روزها دیگر زندگی نکردهام ... انگار یک جایی در
آن روزها جا ماندهام.
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Wednesday November 5, 2008 - 08:23am