چند روزیست که با یکفکر ناخوشایند کلنجار میروم... یک واقعیت؟
یکمرتبه حواسم را جمع کردم و دیدم تقریبن همه دوستانم را ازدست دادهام.کی این اتفاق افتاد که متوجه نشدم؟ وقتی خیلی سرم گرم دنیا بودم؟ وقتی بیحوصله بودم؟ وقتی خیلی فکرم پیش خودم بود؟ یا وقتی آنها دریافتند که من را باید کنار بگذراند؟
این سهچهار روز گذشته هی سعی میکنم یکجوری این معادله را حل کنم. فکرم بهجایی قد نمیدهد.یک چیزی که فهمیدهام این است که مسئله منم. وگرنه یک هو که همه گرفتار نمیشوند.
درست است.
هیچ ربطی به بیرون ندارد. من فرق کردهام... یا شاید زمان و مکانی که درش هستم باعث شده آنچه قبلن میشد از خودم پنهان کنم، حالا نتوانم و هی رو بشود و هی همه را گریزان کنم.
چیزی شبیه چشمهای که در درون هر کس میجوشد. چشمهی درون... چشمه درون هم خودش باید بجوشد. چشمهای که با عقل و منطق تویش سطل سطل آب خالی کنند که دیگر چشمه نخواهدبود.
نگرانم.
دوستانم را میخواهم. همهشان را...