دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

زندگی

سرانجام هر قصه، پدید آمدن قصه‌ی دیگری‌ست...


در زندگی فهمیده‌ام که:

نمی‌شود زندگی را مثل یک ساختمان طراحی کرد. باید زندگی کرد و زندگی خودش، خودش را طراحی می‌کند... باید گوش داد به آنچه دنیا می‌گوید. همین!


اما این چندان هم ساده نیست!

قرمز

هیچ از عمارت رویاهایم باقی نمانده جز آجری قرمز! که به خون آرزوهایم آلوده‌ست...

بی هوده

سطر اول: او می‌آید...

سطر دوم: او می‌رود...


دو سطر بیشتر نیست!

بیهوده هزار و یک شب‌ش نامیدم.

روزهای خاکستری!

سخت افسرده‌ام

و پریشان

و درهم...

چنان که موج در سرکشی و بیابان در عطش!

و روزها را حزنی‌ست که راه بر هر چه دیگر برمی‌بندد و شب‌ها خموش چون خلوت من.

یک رویا

این روزها دلم می‌خواهد چیز دیگری باشم...