خنُک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش
بنـــــماند هیچــش الا هوس قــــــــمار دیگر
.
.
باشد... و این ابتدای روایت بزرگ خودکشی من است!
.
این نافرمانی... قهریدن... این دویدن... قسمتی از گره خوردگی بزرگ من به توست... به خدایی که رسول هی گفته خوب است... و بی شک خوب است.
.
و این یعنی دارم دوباره گره زده می شوم به تو... که نزدیک تر... که دوباره تر... از خوبیت بود که نزدی تو ی دهنم که بس کنم... چیزی نگفتی... و من...- از خوبی تو بود که بد شدم- ... با تو ام. خود ِ خود ِ تو خدا!
... شیطان روزی با من چنین گفت:
خدا را نیز دوزخی ست، دوزخ او عشق به انسانهاست.
و چندی پیش شنیدم که گفت:
خدا مرده است...
عشق به انسانها او را کشت!
. اینکه پاهایم بیرون از قضیه است یا نه اش را نمی دانم... اما بدون پا که نمی روم. از اینجا تا مثلن هند یا هلند... پراگ... تا بهار پراگ ...
تو که هی انگار هوایم را همه جا داری ... (؟) ...
می شود که چیزی بگویی؟
.
.
حرفی ... چیزی
... تو حرفی نداری؟
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Sunday February 15, 2009 - 02:56am