سالها بعد وقتی انگشتش روی ماشه بود دوباره
دلش خواست که با زخمش وَر برود و یادش افتاد زمانیکه اولین زخم بزرگ روی
تنش اُفتاد چقدر دوستش داشت و چطور توی تنهاییش با آن زخم ور میرفت اما
کنار آدم ها، جایی زیر پیراهنش پنهانش میکرد.
پسر دستش را گرفته بود؛ مدتها دستش توی دست پسر مانده بود؛ شاید روزها، هفتهها یا ماهها! و وقتی دستش را از دست پسر بیرون کشیده بود اولین زخم بزرگش را روی دستش دیده بود.
و
بعدها زخم، بالاتر و بالاتر تر تر رفته بود و جایی میان قفسهی سینهش در
زیر پیراهنش گم مانده بود. دیگر هیچکس زخمش را ندیده بود. حالا زخمش مال
خودش بودند، مال خود ِ خودش!
.
انگشتش را از روی ماشه برداشت. فکر کرد که نمی شود همین طوری مُرد... تصمیم گرفت اول موهای بلندش را کوتاه کند و دوش بگیرد، شاید یک حمام حسابی! آنقدر حسابی که روحش هم بشود که تمیز شود.
...
زنده بودم. همین! با تمام زخمهایم و آن زخمِ بزرگ که دوستش داشتم. چقدر؟ فقط خدا میداند. دستم را که گرفت، رهایش نکرد. روزها، هفتهها، ماهها و سالها همینطور! یک روز دستم رها شد و زخم بزرگی روی آن افتاده بود. همان لحظه افتاد! بر حسب یک تصادف! تصادف... تصادف... تصادفهای سادهی زندگی!
و بعد زخم از تنم بالا رفت. بالاتر تر... که دیگر هیچکس ندیدش. من آن زخم را دوست داشتم. آن پسر را هم. من انگشتم روی ماشه بود. من داشتم میمُردم، به خاطر او!
ـ بله آقا، و بله، فقط بهخاطر او!
ـ نه خانم! نمیشود. باور کردنش سخت است!
ـ نبود... نیست...
ـ هست... چرا مُردی؟
ـ پوچی! میشود به خاطر خیلی چیزها مُرد... اما چیزی که من به خاطرش... آخر میدانید احساس میکردم، دارم میپوسم و باد مرا میبرد.
ـ قابل قبول نیست!
و
هیأت منصفه هم حرفم را قبول نکرد!
مرا بردند...
هیچ کس برایم دست تکان... تکان... ت... کا... ن...
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Thursday April 23, 2009 - 12:48am