مدت زیادیست که شور و شوقی برای نوشتن ندارم. حرفهایم ته کشیده. همه چیز مثل هر روز است. اتفاق خاصی نمیافتد . من هی بزرگتر میشوم و هی به هیچ میرسم.
چه کردم در این سالهایی که گذشت؟ هیچ... چه دارم؟ هیچ... آینده؟ امروز؟ دیروز؟ به کدامش دلخوش باشم؟ به خاطرات گذشته ام، به امروزم ... یا به فردای مبهم و تنهایی که پیش رو دارم؟
چه خوب بود اگر میشد گناه روزهای دوست نداشتنی را به گردن کسی انداخت. به گردن دوست پسر سابق... دوستان قدیم... همهی آنهایی که آمدند، گذشتند، رفتند... به گردن پدر و مادر... دنیا... تقدیر و سرنوشت...
افسوس که اگر تمام آدمها را هم کنار هم بگذاری باز میدانی در برابر این همه سر خودت از همه پایینتر است.
.
.
.
یادت بخیر شادمانیِ بی سبب.
:-(
جاذبه برای سیارهها مثل اعتماد به نفس است برای آدمها.