از این روزهای نا کجا به رویاهایم پناه میبرم. رویاهایی که به دیروز تعلق دارند... دلم می خواهد مثل دفتر خاطرات بچگی بنویسم: مثل آن وقتها که هفتساله بودم و از مدرسه برمیگشتم با هیجانی که همیشه در ذهنم خواهد ماند... و من ساکت... و من کوچک... دنیا آنروز دنیای قصه ها بود... شیرین و خواستنی... دنیای حضرت سلیمان، آب حیات... دنیای هر چه پاکی و هر چه زیبایی ست. میپریدم و جست و خیز کنان خیال می بافتم. با رستم، با سهراب، با خدا... و من قهرمان خیالهایم بودم که همه را نجات می داد و شفا می بخشید... قهرمان افسانه هایم که همه را یک جا در ذهنم می بافتم، بدون سخن اما به گونه ای عجیب شفاف و واقعی!
.
.
من آن کودک هفتساله را آن چنان واضح میبینم که خود امروزم را محو!
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Monday December 8, 2008 - 03:52pm