دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

همین...

همین... انگار که سیصد ساله ام... سیصد ساله ام و تازه از زیر خاک بیرون کشیده شده ام. و آنها همه جا بودند، لای برگ های درخت توت، زیر پله، بین انگشت هایمان حتا... آن قورباغه ها همه جا بودند و صدای قور قورشان زمین و زمان را برداشته بود. تنها می شد به خاک پناه برد، که پاک بود و پاک کننده. می شد تیمم کرد و... می شد پاک شد!
.
جایی خوانده بودم زمین هیچ جایی برای پنهان شدن ندارد، برای همین، با همین ناخن ها آنجا را کندم و در آن آرام گرفتم! و یکی آمد و هزار و یک شب برایم قصه گفت. با هزار و یک وسوسه!
و مرا کشید بیرون!
من سیصد ساله شده بودم... و او برایم قصه ی غول ِ چراغ جادو و فرهاد بیستون و هفت خان رستم را که نگفت. قصه ی تازه ای بلد بود. یک آواز!
فقط آن یک آواز را هم بلد بود که تا صبح برایم می خواند، قصه اش هم همان یک آواز بود. ..
و من پنهان شده بودم دیگر، جایی بین قفسه ی سینه اش! آنقدر عمیق و پنهان که نه باد مرا می برد نه دست یغما! و نه صدای قور قور قورباغه های مرداب! 
حالا
می خواهم قصه ی همان سیصد سال را بگویم، همان سیصد سال زیر خاک را
خوب گوش کنید... خب؟
.
.
پی نوشت: بابت اینکه پست های اخیرم خیلی شخصی شده اند نمی دانم چه بگویم!
...
اینکه عشق خر می کند یا نه، دست من نیست. اینکه پدر گفت: فقط استخوانهایت مانده هستی! اینکه دیگر آن سربالایی فقط یک سربالایی نیست و سربالایی را... سر و ته آویزان شده ام هم، دست خودم نیست... نمی شود... به همین سادگی ها که نمی شود! گذشت... گذشت، از این روزهای نزدیک ِ دور که مدام به آغاز تولدی دیگرتر نزدیک می شود، من در ابتدای تولدم.

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Tuesday February 10, 2009 - 12:19am

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد