دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

همینه که هست!

 

-تو کی هستی؟  

-مردی با نقاب!  

-اینو که دارم می‌بینم.  

-من به بینایی شما شک ندارم بانو، فقط سوال شما تناقض دارد، شما دارید از کسی که ماسک بر چهره زده می‌پرسید : کی هستی؟ 

؟!؟!؟!!!

سَر دردم را می‌نوازم...

~~~~~~ ~~~~~  ~~~~~~~~~~~~   ~~~~~~~~~~~ ~~~~~~~~  

 

آن روزها...

آن روزها که رفتند، این‌گونه بود:

انگار باران می‌آمد،

و هیچ‌کس حتا ذره‌ای میل تَر شدن نداشت.

انگار برف می‌بارید،

و هیچ‌کس حتا ذره‌ای میل سپید شدن نداشت.

انگار باد می‌وزید،

و هیچ‌کس حتا ذره‌ای میل غبار زدایی نداشت.


شاید همه پاک و سپید و تَر یودند...


من اما این روزها که تنهاتر از همیشه‌ام، در حیاط کوچکی ایستاده‌ام،

چشم به راه باد و باران و برف!

روزهای خاکستری!

سخت افسرده‌ام

و پریشان

و درهم...

چنان که موج در سرکشی و بیابان در عطش!

و روزها را حزنی‌ست که راه بر هر چه دیگر برمی‌بندد و شب‌ها خموش چون خلوت من.

تا به کی؟

دقیقه‌­های پوچ ِ من،

ساعت‌­های تنهایی،

روزهایی که با تو و بدون تو می‌­گذرند،

فصل‌­هایی که بی‌­توجه از کنارم به این‌­سو و آن‌­سو پرت می‌­شوند،

سال‌­هایی که تلاش می‌­کنم در مشت‌ محکم نگه دارمشان­

اما

دست­ که می ­گشایم هیچ نمی ­یابم.

قرن‌­هایی که تکثیر می‌­شوم و نابود می‌­شوم...

چرخ­‌ها می‌­چرخند،

قفل‌­ها بسته و باز می‌­شوند،

و من

همچنان زندانی در قول و زنجیر به دنبال درشکه کشانده می‌­شوم!