-تو کی هستی؟
-مردی با نقاب!
-اینو که دارم میبینم.
-من به بینایی شما شک ندارم بانو، فقط سوال شما تناقض دارد، شما دارید از کسی که ماسک بر چهره زده میپرسید : کی هستی؟
.
.
.
؟!؟!؟!!!
آن روزها که رفتند، اینگونه بود:
انگار باران میآمد،
و هیچکس حتا ذرهای میل تَر شدن نداشت.
انگار برف میبارید،
و هیچکس حتا ذرهای میل سپید شدن نداشت.
انگار باد میوزید،
و هیچکس حتا ذرهای میل غبار زدایی نداشت.
شاید همه پاک و سپید و تَر یودند...
من اما این روزها که تنهاتر از همیشهام، در حیاط کوچکی ایستادهام،
چشم به راه باد و باران و برف!
سخت افسردهام
و پریشان
و درهم...
چنان که موج در سرکشی و بیابان در عطش!
و روزها را حزنیست که راه بر هر چه دیگر برمیبندد و شبها خموش چون خلوت من.
دقیقههای پوچ ِ من،
ساعتهای تنهایی،
روزهایی که با تو و بدون تو میگذرند،
فصلهایی که بیتوجه از کنارم به اینسو و آنسو پرت میشوند،
سالهایی که تلاش میکنم در مشت محکم نگه دارمشان
اما
دست که می گشایم هیچ نمی یابم.
قرنهایی که تکثیر میشوم و نابود میشوم...
چرخها میچرخند،
قفلها بسته و باز میشوند،
و من
همچنان زندانی در قول و زنجیر به دنبال درشکه کشانده میشوم!