دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دیـــــوانه!

آهان! انگار دارم یک چیزهایی به خاطر می آورم از روزهای ِ ناباوری.

گفتی: قرار بود که عاشق و بی قرار نشویم.

گفتم: من که همان اول اعتراف کردم که قول نمی دهم عاشق نشوم... یادت هست؟

و تو گفتی: هر جور که راحتی. به همین سادگی!

و بعد ادامه دادی: هر اتفاقی ممکن است بیفتد. هیچ چیز معلوم نیست. باز هم به همین سادگی!

خنده به لب هایت نشست، یک جور ِ خاص، که فقط خاص ِ خودت است. راستی این یادت باشد که فقط تو می توانی این طور خاص باشی. فرا از آدم... فراتر از تمام تنگناها و محدودیت ها... مگرنه این که از قدرت انسان گفتی؟ از رسالت انسان؟... قرارمان این بود که یکدیگر را برهانیم، اما رها نکنیم. یادت که هست؟

.

فیلم "آسمان بر فراز برلین" را دیده ای؟ دنیای خاکستری دامیل ِ فرشته با عشق رنگی می شود. او انسان بودن را بر فرشته بودنش ترجیح می دهد و انتخاب می‌کند تا موجود فانی شود و قدم در راه تجربه فناپذیری گذارد...

می خواهم یک راز به تو بگویم که البته خودت خوب می دانی ش. من هم یک شازده کوچولوی تبعید شده هستم. همان طور که تو روی این زمین خاکی یک فرشته ای. به نظرت چند نفر از این آدم هایی که مثل ِ بچه ی آدم، دور و برمان زندگی می کنند، همنوع "ما" هستند، از جنس من و تو! من و تو که حرفمان از جنس تن نیست!؟

.

اما خودمانیم، داری می شوی یک آدم بزرگِ به تمام معنا... دیدی آخر قصه را ؟ آخرش من دیوانه ی چشم هایت شدم...  دیـــــــــــوانه!

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Wednesday December 17, 2008 - 09:56pm

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد