دنیا دارد به کدام سمت میرود؟!
به کدام سمت؟! نمیدانم، اما باور دارم که راهش را میشناسد.
خوشا رفتن!...
اما من (!!!) نمیدانم چرا بهش اعتماد نکردم... مقاومت کردم، مخالفت کردم، بهانه آوردم، فرار کردم... پناه بردم به قرص، خواب، کتاب، فیلم، کار، ورزش... هرچی!
چنگ انداختهم به خیالهام... آرامش خیالیم... سرزمین اَمن خیالیم... و تعلقهای خیالیم...
یک وقتهایی هم وانمود میکردم؛ پذیرفتهم؛ هرچه بادا باد!... ولی دروغ بود.
همهش از ترس بود. ترس...
اینها را امروز میگویم، شاید چون پذیرفتهم چیزهایی هست که نمیتوان و نمیبایست تغییر داد... تجربههایی که نمیشود پشتِگوش انداخت یا به کسِدیگری محول کرد... هزار بار هم اگر فرار کنی بالاخره یک روز مجبوری با آن رویارو شوی...
یکروزی... مثل امروز... که میتوانست دیروز و دیروزهای از دست رفته باشد حتا... اما دریغ!
منتظر چی هستم پس! اینهمه دست دست میکنم که چه!
دنیا بینقص است.
و
نمایشِ بینقصِ دنیایِ بینقص، تنها به یک سمت میرود: حقیقت!
و
حقیقت یکی است!
میدانم!
ولی؛
نمیتوانم!
نمیشود....
نمیشود....
گیر کردهم به روزمرگی و نقش باطل و هیچ! ...
هیچ از عمارت رویاهایم باقی نمانده جز آجری قرمز! که به خون آرزوهایم آلودهست...
روی آگهی ترحیماش عکس بیست و چند سالگیاش را زده بودند. و تنها چیزی که مقابل چشمانمان بود صورتش بود. اکنون هیچچیز و هیچچیز و هیچحرف و جملهای آرامم نمیکند. در من رنجی بیپایان جان گرفته و هر دم از من میکاهد. در من کوهی سنگین به رشد و نمو پرداخته که ریشههایش خشکی نمیپذیرد. در من اندوهی عظیم خانه کرده... و ای کاش مثل همهی آدمهای دنیا بود... که نبود... که هرگز مثل دیگران و همه نبود... و من... چیزی سخت تکانم داده... درک هستی آلودهی زمین برای چشمهای زود باور من زود بود... همین.
جوانمـــرد!
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Saturday May 9, 2009 - 12:56pm
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Tuesday February 10, 2009 - 12:19am