چند روزیست که با یکفکر ناخوشایند کلنجار میروم... یک واقعیت؟
یکمرتبه حواسم را جمع کردم و دیدم تقریبن همه دوستانم را ازدست دادهام.کی این اتفاق افتاد که متوجه نشدم؟ وقتی خیلی سرم گرم دنیا بودم؟ وقتی بیحوصله بودم؟ وقتی خیلی فکرم پیش خودم بود؟ یا وقتی آنها دریافتند که من را باید کنار بگذراند؟
این سهچهار روز گذشته هی سعی میکنم یکجوری این معادله را حل کنم. فکرم بهجایی قد نمیدهد.یک چیزی که فهمیدهام این است که مسئله منم. وگرنه یک هو که همه گرفتار نمیشوند.
درست است.
هیچ ربطی به بیرون ندارد. من فرق کردهام... یا شاید زمان و مکانی که درش هستم باعث شده آنچه قبلن میشد از خودم پنهان کنم، حالا نتوانم و هی رو بشود و هی همه را گریزان کنم.
چیزی شبیه چشمهای که در درون هر کس میجوشد. چشمهی درون... چشمه درون هم خودش باید بجوشد. چشمهای که با عقل و منطق تویش سطل سطل آب خالی کنند که دیگر چشمه نخواهدبود.
نگرانم.
دوستانم را میخواهم. همهشان را...
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Saturday February 7, 2009 - 05:29pm
از این روزهای نا کجا به رویاهایم پناه میبرم. رویاهایی که به دیروز تعلق دارند... دلم می خواهد مثل دفتر خاطرات بچگی بنویسم: مثل آن وقتها که هفتساله بودم و از مدرسه برمیگشتم با هیجانی که همیشه در ذهنم خواهد ماند... و من ساکت... و من کوچک... دنیا آنروز دنیای قصه ها بود... شیرین و خواستنی... دنیای حضرت سلیمان، آب حیات... دنیای هر چه پاکی و هر چه زیبایی ست. میپریدم و جست و خیز کنان خیال می بافتم. با رستم، با سهراب، با خدا... و من قهرمان خیالهایم بودم که همه را نجات می داد و شفا می بخشید... قهرمان افسانه هایم که همه را یک جا در ذهنم می بافتم، بدون سخن اما به گونه ای عجیب شفاف و واقعی!
.
.
من آن کودک هفتساله را آن چنان واضح میبینم که خود امروزم را محو!
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Monday December 8, 2008 - 03:52pm
امروز بعد از مدتها که دوباره کتابی برای خواندن برداشتم، به یاد شخصیت "آئورلیانو" در رمان "صد سال تنهایی" شاهکار "گابرییل گارسیا مارکز" افتادم که هنگام تولد چشمانش باز بودند و قدرت پیشگویی داشت... انگار من هم دارم پیشگویی می کنم! در یکی از پست های پیش نوشته بودم: (فقط کتابخوانیست که ذاتن صاحب وقت است و کسی جز عشق قادر نیست زمانش را بگیرد.( ولی آنروز که می نوشتم واقعن نمی دانستم که به همین زودیها به گونه ای از ناباوری فلج می شوم که کتاب را که هیچ، زندگی را هم رها می کنم. در پست دیگری هم نوشته بودم: (عجیب است که هر چیزی می تواند در کمتر از یک دقیقه دیگرگون شود!( و واقعن هم آنچنان دگرگون شد که هنوز شوکه ام، انگار خواب دیده ام همه را و هنوز منتظرم که این کابوس تمام شود. و همه ی این تغیرات دهشتناک در کمتر از حتا یک دقیقه اتفاق افتادند. رنگها عوض شدند، احساسها، من و او که یگانه ترینش می پنداشتم در یکرنگی و پاکی و دوست ترینش می انگاشتم میان این همه مردمان بیگانه و نامحرم...
راستش مغزم یاری ام نمی کند که جزئیات را به یاد بیاورم. دور شده ام و یک حسی در من هست که بدم نمی آید دور تر هم باشم. می خواهم از اینکه رشته های ظاهر مرا به دیگران بچسباند بگسلم... به راستی اگر همه چیز جای خودش بود چه خوب بود. اگر همه چیز دقیقن تصویر ِ خودِ واژه اش بود... اگر "خواهر" تصویر واژه ی خودش بود، "برادر" تصویر واژه ی خودش. اگر "لبخند" تصویر ِ واژه ی خودش بود ... و"دوست" نیز هم...
و هیچ بعید هم نیست که آنچه می گویم و می پندارم یا می بینم، یک سر بر خطا باشد!
پی نوشت: راستی امروز بدترین اتفاقی که ممکن بود در این روزهای ناباوری اتفاق بیفتد، افتاد. و این را هم البته پیشگویی کرده بودم... تنها چیزی که برایم باقی مانده این اندیشه است که تسلیم باشم و تسلیم شدم باز.
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Thursday December 4, 2008 - 06:58pm
چه روزهایی در حال گذرند!
نه آوایی... نه رویایی... نه دنیایی بیتو مانده بهجا...
نه میجویی... نه میآیی... نه میخواهی عشقِ پاک مرا...
تهران-Wednesday November 5, 2008 - 08:23am