-
هیچوقتها
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 14:54
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 هر صبح درست مثل همیشه است. بی کم و کاست... هیچکس نمیداند چه اتفاقی در انتظارش است. یک حادثه .. . یک عشق... یک تصمیم... یک کسالت و یکنواختی... یک روز متفاوت یا شاید مرگ... عجیب است که هر چیزی میتواند در کمتر از یک دقیقه دیگرگون شود! حس...
-
خدا و مداد رنگی هایم.
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 14:50
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 این روزها که در میان همهی تنهاییهایم، بیشتر زمانم را به خدای گمکردهام فکر میکنم، دوباره به سرم زد که بنویسم... شاید کسی پیدا شود و به من بگوید خدایم کجاست؟ من درحال تجربه کردن حسهایی از زندگیام که تقریبن در عمرم بینظیر بودهاند. چیزی...
-
آخرین پُست
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 14:19
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 دلم میخواست این پُست آخر را مثل قصهی پریا مینوشتم. دلم میخواست، مینوشتم: " یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری یک شازدهکوچولو بود که دنیایش فقط یکذره از خودش بزرگتر بود و به دنبال دوست میگشت..." اینکه اینجا آمدم و نوشتم بهانهای...
-
پایان!
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 14:07
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 حس غریبی دارد ، همهی حرفها را زدن و چیزی برای گفتن نداشتن! ... در آستانه ی یک سقوط از بالاترین نقطهی پرتگاه به پایین نگاه میکنم. من عمق سقوطم را برآورد میکنم. و میاندیشم که در تمام طول سقوط ، به چه چیزهایی خواهم اندیشید؟ به زندگی؟ به عشق؟...
-
در واپسین لحظات یک دگردیسی!
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 13:57
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 تا حالا فکر کردهای که میخواهی بروی؟ اینقدر که گم شوی؟ تا حالا حس کردهای کسی نیست؟ تنهایی؟ تنهایِ تنها؟ یا اگر هم کسی هست، کسی است که نمیخواهی باشد؟ او که میخواهی باشد نیست. . من؛ در واپسین لحظات یک دگردیسی هستم ، در اوج یک سقوط، در لحظه ای...
-
رازی که بسیار عظیم تر از ما است.
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 13:48
در هر حرکتِ زندگی یک عدد نهفته است... در هر جلوهی کهکشان یک نکتهی پیچیده است. اینکه عددی هست که میخواهد جیغکشان چیزی به ما بگوید و این اعداد دری هستند، به سمتِ درک کردن رازی که بسیار عظیمتر از ما است. اینکه چگونه دو نفر... دو نفر غریبه... با هم آشنا میشوند، خودش رازی بزرگ است. خیلی اتفاقها باید بیفتد که دو نفر...
-
قصه
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 13:41
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 قصه از آنجا شروع شد که من او را میخواستم . بودنش را، آنهم نه برای خودِ خودم، از دور بودنش هم کافی بود که من به خودم ببالم. و موجی از شعف لبریزم کند، اما او رفت همچنان که همه... و من عجیب دلم برایش تنگ شد... از بس دلم برای او تنگ میشد که ،...
-
گاهی فریادی... شاید خاطره ای... اما فراموشی!
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 13:28
من را با آدمها چه کار؟؟؟ دیگر نمیدانم چه چیزی کِی شروع میشود؟ یا اینکه کِی میخواهد تمام شود؟ من ؟ تو؟ یا حتی او؟ باز هم...فراموشی و خواب... همان خوابِ مرگ گونه. من اینجا چه میکنم؟ آخرِ دنیا نزدیک است. شنیدم که کسی میگفت : وقتی میخواهید بمیرید، زیاد نترسید، یکنفر دیگر پیش از شما مرده است... درست می گفت....
-
سکوت... رعد... یک پیروزی... یک شکست... تناوب!
شنبه 9 خردادماه سال 1388 22:00
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 اینروزها؛ احساس میکنم که دیگر کارِ زیادی برای انجامدادن ندارم. شبیه یک خواب بود. مثل اینکه آمدهباشم فقط نیمنگاهی به اطراف بیندازم و زودِ زود ، به دنیای خلوت خودم برگردم ... و این جملهی همیشگی که: خدا را چه دیده ای؟! شاید روزی بازگردد. با...
-
و زمان می گذرد!
شنبه 9 خردادماه سال 1388 21:56
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 همیشه باید بگذاری که زمان بگذرد، این بهترین روش برای فراموشکردن یا حتا بهخاطر آوردن است. البته؛ شاید ، نیازی هم به این کار نباشد و من هم مطلقن نیازی نمیبینم ، اما گاهی بعضی کارها را بر خلاف میلت میبایست که انجام بدهی . . . آه! ای آدمهای...
-
ترسیده ام...
شنبه 9 خردادماه سال 1388 21:49
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 حالِ عجیبی دارم؛ از این قرصهای لعنتی! که هم دوست دارم در خلسهاش حل شوم و هم از آن فرار کنم ... . پرستو میگوید: دوستداشتن خوب است اما دوست داشتهشدن بهتر است... من اما؛ بیشتر دوست دارم عاشق باشم تا معشوق. از اینکه دیگران دوستمبدارند ، کلافه...
-
به سوی شادی راهی وجود ندارد، شادی خود راه است!
شنبه 9 خردادماه سال 1388 21:41
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 هر چه بیشتر تلاش میکنم برای «شاد بودن»! بیشتر احساس میکنم که دارم از خودم دور میشوم... خُب شاید هم بیفایده باشد اما بیفایده رفتن هم گاهی خودش تنوع است... به گمانم ثبت دوستنداشتنیها فقط به درد ابدی کردنشان میخورد و بس. . به قولِ آیدین :...
-
حس غربی ست آرزویی نداشتن!
شنبه 9 خردادماه سال 1388 21:27
بیآرزویی؛ یعنی رسیدن. یعنی ایستادن و ماندن. یعنی مرگ! . . و من صدای پای مرگ را به وضوح در شریانهایم میشنوم! . گویی هیچچیز دیگر مرا به خود نمیخواند... انتقال از بلاگ یاهو تهران- Sunday June 1, 2008 - 10:17pm
-
شبیه هیچ چیز نیست.
شنبه 9 خردادماه سال 1388 21:24
او را به خاطر آن ترانه خاص وجودش که هیچ جا از هیچ کس دیگری نشنیدهام و همیشه برایم جالب است، دوست دارم... به خاطر اینکه با زندگی بازی میکند... شبیه هیچ چیز نیست! باز انگار از آن زمانهاییست که روحم قادر نیست در بدنم بگنجد... یک دوستداشتن همراه با آرامش... بدون نگرانی... . نتیجهی نهاییاش مهم نیست... اصلن مهم...
-
هیچ
شنبه 9 خردادماه سال 1388 21:16
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 این داستان بخشی از زندگی درونی من است. واقعیت این است که هیچ همان هیچ است و از هیچ نمیتوان سهمی داشت ... سهم من نبود لابد … یا شاید اگر بود پیش از من برش داشتند. . وقتی به دنبال هیچ باشی، معلقی... تکلیفت با خودت هم بلاتکلیف میشود... و با...
-
بازی
شنبه 9 خردادماه سال 1388 21:05
بازیگوش در بازی جا خوش میکردم و خون به چهرهام میدوید، تب میکردم، داغ میشدم، و یادم میرفت که داشتم برای خریدن نان به نانوایی میرفتم... سیر از بازی، بینان به خانه برمیگشتم. مادر میگفت: حالا چی بخوریم؟ . . . بچه شده، پسر بچه! بازی میکند! با روح من همبازی شده و میگوید من هم بازی! داغ میشود، یادش میرود نان...