انگار نه انگار شده ام!
خیلی بیشتر
خیلی
انگار
نه
انگار
تر از این حرفها!
انگار نه انگار که شهرزادم و با پاهای خودم آمدم وسط ِ قصه...
شهرزادی
که بود و نبود و یک شب تا به خودش آمد دید که هر چه امیر است و جلاد، از
دست قصه های او حوصله شان سر رفته... باید قصه ای می گفت، قصه ای تازه تر...
ناگاه
به همین ناگهانی، قصه ی شهرزادی را گفت که شهرزادگی ش دست خودش نبود. اما
امیر از بس خمیازه کشید و حوصله ش سر رفت، دستور داد تا در ابتدای صبح
شهرزاد را گردن بزنند و شهرزاد آشوبی ته دلش به پا شد که دردش گرفت و تا به خودش بیاید کار از کار گذشته بود دیگر و داشت پشتک می زد توی تُنگ تَنگِ امیر...
یکهویی شد همه چیز! .
.
انگار
همه چیز در او خلاصه شده بود و انگار هیچ روزی قبل از او نیامده بود و همه
چیز بعد از آمدنش شروع شد تازه... و او آن قدر عاشق راه رفتن و نگاه کردن
و گوش دادن شد که از دست رفت دیگر عزیزم! یادش رفت قصه بگوید و امیر هم که
این حرفها سرش نمی شد خب...
و
انگار دنیا هم تمام شد با رفتنش... انگار داشت خودش را از دور نگاه می کرد
و همینطور دور تر تر شد و فقط یکبار سرش را برگرداند تا برای خودش دست
تکان دهد...
خوب می دانست که برای هیچ امیری هرگز هرگز و هرگز دیگر شهرزاد نخواهد شد.
انگار نه انگار که شهرزادی بوده که با پاهای خودش آمده بود وسط ِ قصه...
انگار
نه
انگار
پی نوشت: انگار نه انگار که بهار می آید... بهـــار ِ منتظر بی مصرف اُفتاد...انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Tuesday March 10, 2009 - 02:44am
میدونم جوابش خیلی دیره ولی متن بسیار زیبا بود. دمت گرم
ممنون از نظرت
دم شما هم گرم