دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

سیب



[در خود و با خود]

دل‌تنگ‌م… بی‌طاقت. بی‌حس. افسرده…
خوب می‌دانم با سرنوشت و کائنات [در خود و با خود] نمی‌بایست ناسازگاری کرد.
اما نمی‌دانم چرا یک وقت‌هایی بازی‌گوش می‌شوم و سرسختانه تلاش می‌کنم با این سرنوشت پیچیده‌ی گره‌خورده‌ی ناآرام [در خود و با خود] بجنگم. این وقت‌ها هرچه بیشتر [در خود و با خود] می‌جنگم، بیشتر [در خود و با خود] غرق می‌شوم… و صدایی مدام در گوشم [در خود و با خود] می‌خواند: مرگ!
از این [در خود و با خود] جنگیدن‌های کودکانه خسته‌ام دیگر… آن‌قدر خسته‌ام که دیگر مرگ هم به دردم نمی‌خورد…
یک روز؛
به آفتاب
سلامی دوباره
خواهم کرد…

عشق و مرگ

عشق یعنی دردسر و رنج. برای این که کمتر رنج بکشی باید عاشق نشی ولی آن وقت از این که بی عشقی، عذاب می کشی. پس عشق باعث رنج و عذاب است و نداشتن ش هم باعث رنج و عذاب است. یعنی هر دو باعث رنج و عذاب می شوند. و چون عشق باعث شادی می شود بنابراین می شود گفت خوشحالی باعث رنج و عذاب است ولی رنج و عذاب معمولن با غم و اندوه و ناراحتی همراه است پس نتیجه می گیریم برای این که دچار غم و اندوه نشویم باید عاشق شویم و از خوشحالی زیاد رنج بکشیم…

...

آخرین اشعه ی طلایی خورشید ناپدید می شود و به زودی جای خودش را به تاریکی غروب می دهد در حالی که هنوز ظهر است!

خب! به هر حال زندگی باید ادامه پیدا کند.



وودی آلن/از فیلم عشق و مرگ