گفت هر کاری میخواهی بکن
فقط سیب را گاز نزن
اما سیب را چید و گاز زد
و از بهشت رانده شد
مشیت الهی بر این قرار گرفته بود که
بهشت تنها در جهالت معنی داشته باشد
و سیب میوهی درخت دانش بود
سبدی از سیب آوردهایم
هرکاری خواستید بکنید
فقط دست ما را گاز نگیرید.
دلتنگم… بیطاقت. بیحس. افسرده…
خوب میدانم با سرنوشت و کائنات [در خود و با خود] نمیبایست ناسازگاری کرد.
اما نمیدانم چرا یک وقتهایی بازیگوش میشوم و سرسختانه تلاش میکنم با
این سرنوشت پیچیدهی گرهخوردهی ناآرام [در خود و با خود] بجنگم. این
وقتها هرچه بیشتر [در خود و با خود] میجنگم، بیشتر [در خود و با خود] غرق
میشوم… و صدایی مدام در گوشم [در خود و با خود] میخواند: مرگ!
از این [در خود و با خود] جنگیدنهای کودکانه خستهام دیگر… آنقدر خستهام که دیگر مرگ هم به دردم نمیخورد…
یک روز؛
به آفتاب
سلامی دوباره
خواهم کرد…
عشق یعنی دردسر و رنج. برای این که کمتر رنج بکشی باید عاشق نشی ولی آن وقت از این که بی عشقی، عذاب می کشی. پس عشق باعث رنج و عذاب است و نداشتن ش هم باعث رنج و عذاب است. یعنی هر دو باعث رنج و عذاب می شوند. و چون عشق باعث شادی می شود بنابراین می شود گفت خوشحالی باعث رنج و عذاب است ولی رنج و عذاب معمولن با غم و اندوه و ناراحتی همراه است پس نتیجه می گیریم برای این که دچار غم و اندوه نشویم باید عاشق شویم و از خوشحالی زیاد رنج بکشیم…
...
آخرین اشعه ی طلایی خورشید ناپدید می شود و به زودی جای خودش را به تاریکی غروب می دهد در حالی که هنوز ظهر است!
…
خب! به هر حال زندگی باید ادامه پیدا کند.
وودی آلن/از فیلم عشق و مرگ