-
٩٣/٦/٢
یکشنبه 2 شهریورماه سال 1393 14:01
امروز دلم نمى خواهد بلند شوم... دوست دارم همینطور در رختخواب بمانم! حالم خوب نبست... فکرهایى در سرم هست، و صداهایى.... چه مى خواهند از من؟ نمى دانم!
-
همینه که هست!
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1392 20:08
- ت و کی هستی؟ -مردی با نقاب! -اینو که دارم میبینم. -من به بینایی شما شک ندارم بانو، فقط سوال شما تناقض دارد، شما دارید از کسی که ماسک بر چهره زده میپرسید : کی هستی؟ . . . ؟!؟!؟!!!
-
من ... خودم ...
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1391 03:52
ی کجوری حالم خوب نیست که از خودم هم خجالت میکشم. که به روی خودم هم نمییارمش. یکجوری روی دستِ خودم ماندهم که کم مانده٬ کم بیاورم دیگر! کم مانده ٬ که دروغ است! حکمن کمی کم آوردهم که دست به دامان نوشتن شدم٬ امشب!! این رسم روزهای قحط سالیست که میگویند: کاچی به از هیچی... تمام این سالها در قحطی عشق به سر بردن٬ کمم...
-
Melonhead
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 05:12
There once was a morose melonhead, who sat there all day and wished he were dead روزگاری کلهی هندوانهای بد خلقی بود، که تمام روز سرجایش مینشست و آرزو میکرد بمیرد But you should be careful about the things that you wish. Because the last thing he heard was a deafening squish ولی باید مواظب باشید که چه آرزویی...
-
از نامههای بابا لنگدراز به جودی ابوت
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1391 04:20
ج ودی٬ کاملن با تو موافق هستم که عدهای از مردم هرگز زندگی نمیکنند و زندگی را یک مسابقه دو میدانند و میخواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است٬ دست یابند و متوجه نمیشوند که آنقدرخسته شدهاند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط میبینند. درحالیکه نه به مسیر توجه...
-
یک رویای تکراری.... که دوست ندارمش دیگر!
جمعه 3 شهریورماه سال 1391 03:46
ی ادم بماند در زندگی بعدیام دختری باشم بیستوهفت ساله، تنها. باغچه داشته باشد حیاط خانهام. اتاق خوابم پنجرهی بزرگی رو به مشرق داشته باشد که صبحها با آفتابِ تندش بیدار بشوم. و صدای هیچ تلفن و ساعت و تلویزیونی در خانهام نپیچد. این مردهایی که نمیدانم چرا دوستم دارند، همه، جایی دور باشند. و آنهایی که نمیدانم...
-
از همه چیز دلتنگم!
دوشنبه 7 فروردینماه سال 1391 12:44
گ اهی دلم بهانههایی میگیرد که خودم انگشت به دهان میمانم! گاهی پشیمانم از کرده و ناکردههایم و نمیخواهم هیچ دیروزی را به یاد بیاورم... گاهی تنها دوست دارم در گوشهای٬ گوشهترین گوشهای که میشناسم بنشینم و فقط به آدمهای خوشبخت نگاه کنم! گاهی میمیرم برای «یک خیال» که تسکینم باشد. -فقط یک خیال باشد٬ راحت هم نبود٬...
-
سال نو مبارک!
جمعه 4 فروردینماه سال 1391 05:43
س ال را با افسانهی سیزیفِ آلبرکامو تحویل کردم: ' همهی آنچیزی که مورد علاقهی من است٬ دانستن این مطلب است که آیا میتوان بدون خواستن زیست؟! آیا این چهرهی زندگی از آن جهت به من عطا شده که مناسب من است؟! اگر من خود را قانع سازم که این زندگی چهرهای غیر از پوچ ندارد، اگر بپذیرم که اختیار من معنایی ندارد؛ باید بگویم:...
-
سرد... سرد... سرد...تر!
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1390 02:59
قول دادهبودم که ننویسم ! اما خدا ؟ باورم بود که : هستی هنوز... همش دروغ است... د ر و غ دیگر بیش از این وعدهی هوای خوب فردایی که نمیآید را٬ به من ندهید. سردم است... هوا سرد و غبارآلود و مسموم... مثل هیچوقتهااااااااا که همیشه سرد بودند!
-
حال که تنها شدهام میروی!?؟ -
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1390 06:43
اجرای خصوصی از استاد محمدرضا شجریان در منزل استاد دادبـِه دانلود آهنگ حال که تنها شدهام میروی واله و رسوا شدهام میروی حال که غیر از تو ندارم کسی اینهمه تنها شدهام میروی حال که چون پیکر سوزان شمع شعله سراپا شدهام میروی حال که در بزم خراباتیان همدم صهبا شدهام میروی حال که در وادی عشق و جنون لالهی صحرا شدهام...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 دیماه سال 1390 20:00
ردِ پای کسی که آرامشم را به هم زد، دنبال کردم؛ . . . . . . . . . . . . و به خودم رسیدم.
-
هیچکسم
دوشنبه 23 آبانماه سال 1390 22:28
I`m Nobody! who are you Are you – nobody – too Then there`s a pair of us Don`t tell They`d advertise – you know How dreary – to be – somebody How Public – like a Frog– To tell one`s name – the livelong june – To an admiring Bog " Emily Dickinson /"Makers of the Modern World من هیچکسم! تو کیستی؟ تو هم آیا –...
-
میراث عشق
چهارشنبه 11 آبانماه سال 1390 04:57
این زخمها؛ نوشدارو ندارند که هیچ ، ترس و تردید هم دارد مدام بهشان نمک میپاشد! نمک ، زخم را تازه میکند و من از درد به خودم میپیچم! می..پی..چم.. و گُم میشوم؛ هر روز... بیش تر... دور تر... بیرمق تر... پیچیدهشده به خودم -چه پیچیدهشدنی!- و گمشده در خودم -چه گمشدنی!- خدایـم لابهلای توفان بود. و آن بُت ،...
-
تو چه می دانی؟!
دوشنبه 25 مهرماه سال 1390 01:11
تمام شد... تمام شدم... ببین! تب دارم، قلبم تندتند میزند، بیخوابم، خستهم، بیحوصلهم... بیخود فکر نکن که دلم تنگ شده! بهانه میگیرم!... نه... دلم خوب است! فقط بیمارم! میفهمی؟! بیمار! بیمار را میبرند بیمارستان. دکتر و دوا میکنند. سادهس! خودم راه را میدانم. تنهایی هم بلدم برم... گُم نمیشوم! ... یک حیاط شکل...
-
خدایا ؛
شنبه 16 مهرماه سال 1390 20:19
خیلی خستَم... میشه فردا صُب بیدارم نکنی دیگه ؟ . . . . . . . . . . .
-
این یک سرود انقلابی است.
جمعه 8 مهرماه سال 1390 04:15
اجرای اصلی سرود پاییز آمــد ... با ملودی "ساری گلین" : پاییز آمد لابلای درختان لانه کرده کبوتر از تراوش باران میگریزد خورشید از غم –با تمام غرورش پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه مینشیند من با قلبی به سپیدی روز به امید بهاران میروم به گلستان همچو عطر اقاقی لابلای درختان مینشینم باشد روزی به ندای بهاران روی...
-
خوشا رفتن!
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1390 06:57
دنیا دارد به کدام سمت میرود؟! به کدام سمت؟! نمیدانم، اما باور دارم که راهش را میشناسد. خوشا رفتن!... اما من (!!!) نمیدانم چرا بهش اعتماد نکردم... مقاومت کردم، مخالفت کردم، بهانه آوردم، فرار کردم... پناه بردم به قرص، خواب، کتاب، فیلم، کار، ورزش... هرچی! چنگ انداختهم به خیالهام... آرامش خیالیم... سرزمین اَمن...
-
قاف صاد هــــــــی
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 03:55
دلم قصه میخواهد! قصه... یک قصهی دُرسته... که ناتمام نباشد! که ناتمام نماند! ... محو باشد و بیانتها که هی بروی و بروی و هی آخرش از اول پیدا نباشد! قصه... قصهای بیغصه! با رنگهای واقعی و شفاف که شبهای مهتابی بلند داشته باشد با روزهای سفید کوتاه. و از هیچی صدا در نیاید مگر همهمهی رویاهایی که پروازت دهند و به راه...
-
همه، تو!
جمعه 21 مردادماه سال 1390 03:19
I feel certain that I am going mad again. I feel we can't go through another of thoseterrible times. And I shan't recover this time. I begin to hear voices, and I can't concentrate. So, I am doing what seems the best thing to do... You see I can't even write this properly... {Virginia Woolf last note}۱ شک ندارم که باز...
-
I
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 23:48
The world is spinning around my head Have I, have I become The best beloved of the world - or am I drunk ?!!!
-
۴/۴
شنبه 4 تیرماه سال 1390 01:32
ماه داره بهم لبخند میزنه ... امشب! :-) خُب... درست مثل هر سال همهی جاها خالی است. هیچکی نیست. و من تنها م. خوشحالم که هستم... و دلم از انبساط عشق ترک خورده است. و دلم هیچ آرزویی ندارد دیگر! بیست و نُهمین شمع را هم فوت میکنم و زندگیم به اندازهی یک شمعِ فوت شده تاریکتر میشود... میدانم روزی بیدار خواهم شد و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 تیرماه سال 1390 02:05
در گوش من فسانهی دلدادگی مخوان!
-
گل آفتابگردان
جمعه 6 خردادماه سال 1390 14:15
دلی که به راستی عاشق شده باشد هیچگاه عشق را فراموش نمیکند بلکه عشق را تا پایان عمر ادامه میدهد همچون گل آفتابگردان که خدای محبوب خویش، خورشید را هنگام غروب با همان چشم مینگریست که هنگام طلوع بر او گشوده بود. (توماس مور) گل آفتابگردان اغلب رمز پایداری در عشق است و این رمز از یک داستان اساطیری سرچشمه میگیرد:...
-
دال ر دال
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1390 01:48
و بدانیم؛ اگر درد نبود، زندگی چیزی کم داشت ! .
-
سَر دردم را مینوازم...
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 14:44
~~ ~~~~ ~~~ ~~ ~~~ ~~~ ~~~ ~~~ ~~~ ~~~ ~~ ~~~ ~ ~~~ ~~~~
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 15:55
درد را از هر طرف بخوانی درد است !
-
~~~
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 00:26
این قرار ِ عاشقانه را عدد بده!
-
سیب
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 22:08
قسم به سیب گفت هر کاری میخواهی بکن فقط سیب را گاز نزن اما سیب را چید و گاز زد و از بهشت رانده شد مشیت الهی بر این قرار گرفته بود که بهشت تنها در جهالت معنی داشته باشد و سیب میوهی درخت دانش بود سبدی از سیب آوردهایم هرکاری خواستید بکنید فقط دست ما را گاز نگیرید.
-
[در خود و با خود]
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 22:54
دلتنگم… بیطاقت. بیحس. افسرده… خوب میدانم با سرنوشت و کائنات [در خود و با خود] نمیبایست ناسازگاری کرد. اما نمیدانم چرا یک وقتهایی بازیگوش میشوم و سرسختانه تلاش میکنم با این سرنوشت پیچیدهی گرهخوردهی ناآرام [در خود و با خود] بجنگم. این وقتها هرچه بیشتر [در خود و با خود] میجنگم، بیشتر [در خود و با خود] غرق...
-
عشق و مرگ
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 01:42
عشق یعنی دردسر و رنج. برای این که کمتر رنج بکشی باید عاشق نشی ولی آن وقت از این که بی عشقی، عذاب می کشی. پس عشق باعث رنج و عذاب است و نداشتن ش هم باعث رنج و عذاب است. یعنی هر دو باعث رنج و عذاب می شوند. و چون عشق باعث شادی می شود بنابراین می شود گفت خوشحالی باعث رنج و عذاب است ولی رنج و عذاب معمولن با غم و اندوه و...