گاه اتفاقهای کمرنگی میافتد و ذهنم کمی تکان میخورد. اتفاقهایی مثل برخوردهای غیرمنتظره با حسادتهای غیرمنتظره... اگر کلمات را میشد جمع و جور کنم، خیلی دلم میخواست درباره ی آن اتفاقهای کمرنگ بنویسم.
.
اما هیچ کدام از این اتفاقهای دور و بر آنقدر ناراحتم نمیکند که بد بودنهای خودم ... هرشب خودم را شماتت میکنم که چرا بد بودم... چرا فقط به خودم فکر کردم... چرا پافشاری کردم... چرا صبور نبودم... چرا مثل آدم بزرگها رفتار کردم... چرا مجاز؟
.
به یک پایان ِ آبی رسیدم و این نتیجه که در دنیا هیچ چیز وجود ندارد به غیر از ستاره!
ستاره ی من را نگاه کن،
دُرست بالای سرت است؛
اما چقدر دور!
چقدر کمرنگ!
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Monday December 15, 2008 - 05:13pm