جان کنستانتین گفت: خدا مثل یک بچه است با یک مزرعه پر از مورچه! او برای هیچ کدام ما نقشه ای ندارد. من اما شک دارم درست گفته باشد. به گمانم بیشتر نیرویی غیر شخصی است که چیزهای بی پایانی برای کسانی ذخیره کرده است که شهامت جستجوی آن را دارند. گرچه این نیروی غیر شخصی لزومن نمی بایست که خدا باشد. شاید بشود به آن قصد گفت. یا حتا اقتدار هم می تواند باشد. هر چه هست چیزی نیست که انتخاب ش کنی یا تصمیم بگیری که کی یا کجا با آن رو به رو شوی. آن است که تو را انتخاب می کند و زمان را و مکان را.
مبهوت دنیای پیرامونم. مبهوت که نمی دانم می شود بهش گفت یا نه؟ اما چیزهایی را از یاد برده ام که پیشتر نمی توانستم فراموش کنم. گذشته ای نیست و به آینده ای که نمی دانم می آید یا نه نمی اندیشم. خواندن و نوشتن را نیز از یاد بردهام. میگویند:
همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه ی ِ معلوم
فرو خواهد افتاد
......؟؟؟
چیزهای زیادی باعث ننوشتن آدم میشود و همینطور باعث نوشتنش... یکوقتی راحت بود از خود نوشتن. دلیلش را امروز نمیدانم. اما آن موقع برای این نوشتن هیچ فکرخاصی نمیکردم. کلمات را تقتق میزدم و من جاری میشدم روی مونتیور. حالا... خیال میکنم با سکوت همهچیز رفع میشود و یک زمانی میرسد که جرات کنم آینه را ببینم، درحالیکه کسی در آن لبخند میزند... فقط خیال میکنم.
گفتم سکوت. یادم آمد روزی که رسیدم هند، دهم جولای، اینجا در مهرآباد، روزِ سکوت بود. آدمها همه جا بودند اما ساکت. باور می کنید که می شود یک جماعت آدم را دید که لام تا کام سخن نمی گویند؟ تجربه اش بسیار جالب است برای کسانی چون من که از سکوت لذت می برند. اما راستی در زمان سکوت ابزار زبان به چه کار می آید؟ این را بیشتر از آن جهت می پرسم که مهربابا چهل و چهار سال سکوت کردند. چهل و چهار سال!!! خیلی می شود ها!!!
.
.
.
بر می گردم.
گاه اتفاقهای کمرنگی میافتد و ذهنم کمی تکان میخورد. اتفاقهایی مثل برخوردهای غیرمنتظره با حسادتهای غیرمنتظره... اگر کلمات را میشد جمع و جور کنم، خیلی دلم میخواست درباره ی آن اتفاقهای کمرنگ بنویسم.
.
اما هیچ کدام از این اتفاقهای دور و بر آنقدر ناراحتم نمیکند که بد بودنهای خودم ... هرشب خودم را شماتت میکنم که چرا بد بودم... چرا فقط به خودم فکر کردم... چرا پافشاری کردم... چرا صبور نبودم... چرا مثل آدم بزرگها رفتار کردم... چرا مجاز؟
.
به یک پایان ِ آبی رسیدم و این نتیجه که در دنیا هیچ چیز وجود ندارد به غیر از ستاره!
ستاره ی من را نگاه کن،
دُرست بالای سرت است؛
اما چقدر دور!
چقدر کمرنگ!
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Monday December 15, 2008 - 05:13pm
گاهی از دست رفتنش را می بینی و گاهی هم بدجوری غافلگیر می شوی... تفاوتی ندارد زیاد چون در هر دو صورت، مهمترین چیز این ست که ساده از دست می رود. گویی هیچگاه تعلقی به تو نداشته است از بس که به سادگی از دست می رود. دقت کنید که گفتم به سادگی... و حتا ساده تر از اینکه گفتم... خواه بنشینی تماشا کنی و بپذیری که از دست رفته است. خواه تمام تصمیم تو به همراهی اش باشد - جاری شدن در تکه تکه های از دست رفته اش- .
راستی که از دست رفتن یک دوستی غم انگیز است چون دوستی تنها چیزی در دنیا است که عوض ندارد و در عین حال هم خیلی به سادگی از دست می رود. شاید تنها دلیل از دست رفتنش هم پافشاری تو باشد...
از این آدمها چیزی نمی توان فهمید!
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Monday December 1, 2008 - 11:33pm