-
ما!!!
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 20:58
روزی، پس از آنکه بر نیروی بادها، امواج، جزر و مد دریا و جاذبه مسلط شدیم، نیروی عشق را متوجه خداوند خواهیم کرد. آنگاه انسان برای دومین بار در تاریخ جهان، آتش را کشف خواهد کرد. (تیلارد دو شاردن)
-
آن روزها...
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 02:21
آن روزها که رفتند، اینگونه بود: انگار باران میآمد، و هیچکس حتا ذرهای میل تَر شدن نداشت. انگار برف میبارید، و هیچکس حتا ذرهای میل سپید شدن نداشت. انگار باد میوزید، و هیچکس حتا ذرهای میل غبار زدایی نداشت. شاید همه پاک و سپید و تَر یودند... من اما این روزها که تنهاتر از همیشهام، در حیاط کوچکی ایستادهام، چشم...
-
زندگی
پنجشنبه 27 آبانماه سال 1389 23:23
سرانجام هر قصه، پدید آمدن قصهی دیگریست... در زندگی فهمیدهام که: نمیشود زندگی را مثل یک ساختمان طراحی کرد. باید زندگی کرد و زندگی خودش، خودش را طراحی میکند... باید گوش داد به آنچه دنیا میگوید. همین! اما این چندان هم ساده نیست!
-
قرمز
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 22:50
هیچ از عمارت رویاهایم باقی نمانده جز آجری قرمز ! که به خون آرزوهایم آلودهست...
-
بی هوده
سهشنبه 11 آبانماه سال 1389 21:32
سطر اول: او میآید... سطر دوم: او میرود... دو سطر بیشتر نیست! بیهوده هزار و یک شبش نامیدم.
-
روزهای خاکستری!
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1389 23:45
سخت افسردهام و پریشان و درهم... چنان که موج در سرکشی و بیابان در عطش! و روزها را حزنیست که راه بر هر چه دیگر برمیبندد و شبها خموش چون خلوت من.
-
یک رویا
شنبه 1 آبانماه سال 1389 18:23
این روزها دلم میخواهد چیز دیگری باشم...
-
دنیای کوچک من!
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 22:26
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 مدت زیادیست که شور و شوقی برای نوشتن ندارم. حرفهایم ته کشیده. همه چیز مثل هر روز است. اتفاق خاصی نمیافتد . من هی بزرگتر میشوم و هی به هیچ میرسم. چه کردم در این سالهایی که گذشت؟ هیچ... چه دارم؟ هیچ... آینده؟ امروز؟ دیروز؟ به کدامش دلخوش...
-
گـمــ شدهـ
شنبه 10 مهرماه سال 1389 22:55
ـ تق تق... تق تق... ـ کیه؟ ـ من! ـ اوه! خیلی وقت بود که دنبالت میگشتم.
-
نه...
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 14:22
چه خوب بود اگر میشد گناه روزهای دوست نداشتنی را به گردن کسی انداخت. به گردن دوست پسر سابق... دوستان قدیم... همهی آنهایی که آمدند، گذشتند، رفتند... به گردن پدر و مادر... دنیا... تقدیر و سرنوشت... افسوس که اگر تمام آدمها را هم کنار هم بگذاری باز میدانی در برابر این همه سر خودت از همه پایینتر است. . . . یادت...
-
مسافر گنده!
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 23:22
جاذبه برای سیارهها مثل اعتماد به نفس است برای آدمها. لطفن اگر یکی از شما از این طرفها رد شد، به این سیاره بگویید: آرامتر بچرخد، آخر من در دلم آشوب است...
-
تا به کی؟
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 18:26
دقیقههای پوچ ِ من، ساعتهای تنهایی، روزهایی که با تو و بدون تو میگذرند، فصلهایی که بیتوجه از کنارم به اینسو و آنسو پرت میشوند، سالهایی که تلاش میکنم در مشت محکم نگه دارمشان اما دست که می گشایم هیچ نمی یابم. قرنهایی که تکثیر میشوم و نابود میشوم... چرخها میچرخند، قفلها بسته و باز...
-
نافرمانی
شنبه 8 خردادماه سال 1389 00:17
نیت ام خیر بود! - خواسته بودم که شاهکار کنم! - می دانی که... - اما مصیبت از آب در آمده... مصیبت ... آه ای خدا خدایی که نمی دانم هستی یا نه!!! در من آرامش به انتها رسیده است گویی مرا از رنج آفریده ای و از عشق هر دو را وا می گذارم به روی پیشخان درگاهت و می روم .
-
به یاد پویا
جمعه 10 اردیبهشتماه سال 1389 20:10
روی آگهی ترحیماش عکس بیست و چند سالگیاش را زده بودند. و تنها چیزی که مقابل چشمانمان بود صورتش بود. اکنون هیچچیز و هیچچیز و هیچحرف و جملهای آرامم نمیکند. در من رنجی بیپایان جان گرفته و هر دم از من میکاهد. در من کوهی سنگین به رشد و نمو پرداخته که ریشههایش خشکی نمیپذیرد. در من اندوهی عظیم خانه کرده... و ای کاش...
-
شاملو
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1389 09:05
ای کاش آب بودم گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ آدمی بودن حسرتا! مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟ . . . احمد شاملو . ۳۰ شهریورِ ۱۳۶۸ صدای شاملو و موسیقی آنجلو بادالامنتی را از این لینک دریافت کنید.
-
زمستانی که هرگز نیامد...
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1388 21:37
آن سال به گمانم چهار ساله بودم که مادرم از پشت پنجره آدم برفیهایی را به من نشان داده بود که چشمهاشان، دکمه های ژاکت کهنهاش بودند و من سالها بعد بود که فهمیدم بهار که میرسد آدم برفیها کوچ نمیکنند، بلکه آب میشوند. و این برای باور من تکان دهنده بود. هفت ساله بودم. نه روزنامه میخواندم و نه رادیو فردا را گوش...
-
کاشکی!
یکشنبه 4 بهمنماه سال 1388 23:01
یکوقتی، یکجایی خوانده بودم: که آدم گاهی نیاز به بودن یکنفر دارد که فقط بنشیند کنارش و همه حرفهای بیربط و باربطش را بهش بگوید و بعد برود... یکجور درددل کردن... یکجور حرف زدن با خود... یک جور واگویهکردن نزد آینهای که نظر نمیدهد... این به گمانم یک خصلت کاملن انسانیست و آنطور که کتابها میگویند یکخصلتی که...
-
...!؟
دوشنبه 21 دیماه سال 1388 15:47
گفته بودم عاشق م ؟ خب حرفمو پس میگیرم!
-
چشمهی درون
سهشنبه 1 دیماه سال 1388 19:01
چند روزیست که با یکفکر ناخوشایند کلنجار میروم... یک واقعیت؟ یکمرتبه حواسم را جمع کردم و دیدم تقریبن همه دوستانم را ازدست دادهام.کی این اتفاق افتاد که متوجه نشدم؟ وقتی خیلی سرم گرم دنیا بودم؟ وقتی بیحوصله بودم؟ وقتی خیلی فکرم پیش خودم بود؟ یا وقتی آنها دریافتند که من را باید کنار بگذراند؟ این سهچهار روز گذشته هی...
-
یادم بماند
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1388 09:16
یادم بماند در زندگی بعدیام دختری باشم بیستوهفت ساله، تنها. باغچه داشته باشد حیاط خانهام. اتاق خوابم پنجرهی بزرگی رو به مشرق داشته باشد که صبحها با آفتابِ تندش بیدار بشوم. و صدای هیچ تلفن و ساعت و تلویزیونی در خانهام نپیچد. این مردهایی که نمیدانم چرا دوستم دارند، همه، جایی دور باشند. و آنهایی که نمیدانم چرا...
-
نیرویی است در جهان مثل نور
شنبه 28 شهریورماه سال 1388 11:46
جان کنستانتین گفت: خدا مثل یک بچه است با یک مزرعه پر از مورچه! او برای هیچ کدام ما نقشه ای ندارد. من اما شک دارم درست گفته باشد. به گمانم بیشتر نیرویی غیر شخصی است که چیزهای بی پایانی برای کسانی ذخیره کرده است که شهامت جستجوی آن را دارند. گرچه این نیروی غیر شخصی لزومن نمی بایست که خدا باشد. شاید بشود به آن قصد گفت. یا...
-
پرده
پنجشنبه 26 شهریورماه سال 1388 17:13
مبهوت دنیای پیرامونم. مبهوت که نمی دانم می شود بهش گفت یا نه؟ اما چیزهایی را از یاد برده ام که پیشتر نمی توانستم فراموش کنم. گذشته ای نیست و به آینده ای که نمی دانم می آید یا نه نمی اندیشم. خواندن و نوشتن را نیز از یاد بردهام. میگویند: همه چیزی از پیش روشن است و حساب شده و پرده در لحظه ی ِ معلوم فرو خواهد افتاد...
-
سکوت
پنجشنبه 15 مردادماه سال 1388 16:44
چیزهای زیادی باعث ننوشتن آدم میشود و همینطور باعث نوشتنش... یکوقتی راحت بود از خود نوشتن. دلیلش را امروز نمیدانم. اما آن موقع برای این نوشتن هیچ فکرخاصی نمیکردم. کلمات را تقتق میزدم و من جاری میشدم روی مونتیور. حالا... خیال میکنم با سکوت همهچیز رفع میشود و یک زمانی میرسد که جرات کنم آینه را ببینم، درحالیکه...
-
سفر مرا به کجا می برد؟
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1388 14:45
این روزها آغشته به بوی خون کسانی ست که ناغافل رفتند. سوگ ها تمام می شوند... سختی مرگ به مردن نیست به تحمل ناپذیر بودنش است! حیف آنها که با این همه مهربانی رفتند... دعا می کنم خدا دوستشان بدارد. تصورش شاید خیلی جالب نباشد که تمام این روزها به قول آیدین وسط خشم و خون، من تدارک سفری را می دیدم که گاهی فکر می کنم تمام...
-
تنها نمان به درد...
یکشنبه 24 خردادماه سال 1388 17:11
همراه شو عزیز/همراه شو عزیز تنها نمان به درد /کین درد مشترک هرگز جدا جدا/درمان نمی شود دشوار زندگی/هرگز برای ما دشوار زندگی/هرگز برای ما بی رزم مشترک/آسان نمی شود تنها نمان به درد /همراه شو عزیز همراه شو/همراه شو همراه شو عزیز همراه شو عزیز تنها نمان به درد /کین درد مشترک هرگز جدا جدا/درمان نمی شود . . . تصنیف...
-
عاشق پیشه
پنجشنبه 21 خردادماه سال 1388 22:34
به او؛ که گفت عاشق پیشه ام من!!! می دانی؟ هنوز هم فکر می کنم فضیلتی برتر از دوست داشتن و هر روز بیشتر دوست داشتن وجود ندارد. این "عاشق پیشه" کنایه بود از چی و چرا؟ نمی دانم. نمی دانم و خوب است که نمی دانم. همین خوب است! راستش زندگی در شک و راز برایم زیباتر است ... وقتی که شک داری رویا و خیال مال توست با...
-
به من چه؟
سهشنبه 12 خردادماه سال 1388 00:21
به من چه که آن مرد بیکار است. آن زن خانه ندارند. آن بچه گرسنه است. به من چه که نانوا نان را گران می فروشد. قصاب گوشت تقلبی چرخ می کند. بقال در کار احتکار مایحتج مردم است. به من چه مربوط که دکتر بیمار را نمی پذیرد. مهندس خانه را بد می سازد. شهردار شهر را رها کرده. به من چه که همسایه در زندان است. همکار داغدار است....
-
قضاوت
سهشنبه 12 خردادماه سال 1388 00:19
پدرم مردی تاجر بود. گوگرد پارسی به چین می برد و کاسه ی چینی به روم. دیبای رومی به هند می برد و پولاد هندی به حَلب. آبگینه ی حلبی به یَمن می برد و بُرد یمانی به پارس. در نیمه شبی، عیاران به کاروان ش زدند، سکه هایش را بردند... دست و دهان ش را بستند و برهنه رهایش کردند؛ و من قرنهاست که گریه می کنم به خاطر عیاران که نام...
-
جوانمـــرد
سهشنبه 12 خردادماه سال 1388 00:18
هزاران معجزه میان آسمان و زمین معطل است. دستی باید تا معجزه را فرود آورد. و آن دست ِ جوانمـــرد است. . . و من اینجایم، جایی که همیشه فکر می کردم رو به رویت است. مرا ببخش ! چون فکر می کردم که صدایم را می شنوی، چون فکر می کردم که معجزه می کنی، چون اتفاق افتاده در ته فنجان قهوه را باور کردم! چون من نیز زمین و زمان را...
-
پیامبر
سهشنبه 12 خردادماه سال 1388 00:13
او؛ پیامبر کوچکی بود که فکرهای بزرگی در سرش داشت. که فکر میکرد میشود دنیا را عوض کرد. که میخواست قیامتی به پا کند که خودش هم مات شود. اما تنها کاری که کرد این بود که سر جایش خشکید و... و او منم! پیامبر کوچکی که هیچ کجای جهان به نامم نیست. و بزرگترین دار و ندارم همین هاست... همین ها که از سر تمام دار و ندار دنیا...