دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

هـ سـ تـ یـ

داشت برمی‌گشت، با خاطره‌ی کسی که دفن‌ش کرده بود. برای بار آخر، سرش را برگرداند و به خاک‌ش نگاه کرد و به تمام مورچه‌هایی که داشتند با عجله می‌رفتند و می‌آمدند. بی‌اراده گفت: آن وقت اسم‌ش را می‌گذاشتم: هـ سـ تـ یـ !
...
سرش را چرخاند، زل زد توی صورت‌ش، گفت: تو حرف زدی!!
و چنان عمیق نگاه‌ش کرد که خجالت بکشد، که بهانه‌ای بهتر از این پیدا کند و بس کند از این‌همه! این‌همه همین‌هایی که داشت می‌بافت بی‌خود! و لیوان را داد دست‌ش و آن‌قدر نگاه‌ش کرد که مطمئن شد تا ته سر می‌کشدش.
گفت: باید می‌آمد...
گفت: باید می‌رفت...
گفت: باید یاد می‌گرفتی!
گفت: باید تجربه می‌کردی!
گفت: باید بپذیری!
گفت: باید ...

باید...

باید...
باقی‌ش را نشنید... اصلن نشنید... چون در این اندیشه بود که کاش به جای این همه "باید" فقط یک "بودن" بود.
فکرش را بکنید. حتا تصورش هم خیلی زیبا بود؛
فقط یک بودن به عوض ِ این همه باید!
آن وقت اسم‌ش را می‌گذاشت: هـ سـ تـ یـ !

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Friday April 3, 2009 - 12:01pm

نظرات 1 + ارسال نظر
هادی دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:16 http://hadimk.blogfa.com

سلام خوبی؟
وبلاگ زیبایی داری
خوشحال میشم به غمکده ی من هم سر بزنی
منتظرتم
یاحق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد