جودی٬
کاملن با تو موافق هستم که عدهای از مردم هرگز زندگی نمیکنند و زندگی را یک مسابقه دو میدانند و میخواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است٬ دست یابند و متوجه نمیشوند که آنقدرخسته شدهاند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط میبینند. درحالیکه نه به مسیر توجه داشتهاند و نه لذتی از آن بردهاند. دیر یا زود آدم پیر و خسته میشود درحالیکه از اطراف خود غافل بودهاست. آنوقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بیتفاوت میشود و فقط او میماند و یک خستگی بیلذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و بهدست نخواهد آمد.
...
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها
را دوست داریم و به آنها وابسته میشویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر
باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر میشود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و میخواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوشِ زیادی بسازیم تا
بتوانیم در دلش ثبت شویم.
دوستدار تو٬
بابا لنگدراز
از کتاب "بابا لنگدراز" اثر "جین وبستر"
یادم بماند در زندگی بعدیام دختری باشم بیستوهفت ساله، تنها. باغچه داشته باشد حیاط خانهام. اتاق خوابم پنجرهی بزرگی رو به مشرق داشته باشد که صبحها با آفتابِ تندش بیدار بشوم. و صدای هیچ تلفن و ساعت و تلویزیونی در خانهام نپیچد. این مردهایی که نمیدانم چرا دوستم دارند، همه، جایی دور باشند. و آنهایی که نمیدانم چرا دوستشان دارم کمی از این که هست نزدیکتر باشند، جوری که سالی یکیدو بار بشود با هم برویم قهوهای بخوریم و از تغییراتمان برای هم تعریف کنیم... صبح، قهوهام را همانجا در رختخواب، سر بکشم .بعد بلند شوم راه بیفتم با پای بیجوراب و بیکفش و دمپایی توی خانه؛ مسواک بزنم و صورتم را از آب خیس کنم. بعد موهایم را جمع کنم بالای سرم، سیبی گاز بزنم و بروم پشت میزم در کتابخانه بشینم و شروع کنم به نوشتن. کـــارم؛ نوشتن باشد، به زبان فرانسه. جوری که هر پاراگراف را که تمام کردم برای خودم بلندبلند بخوانم تا آهنگِ حرفها و کلمههایش در گوشم بنشیند. گاهی هم ترجمه کنم. از هر زبانی که شد، به فرانسه. ساعت که به حوالی یازده رسید، بروم سراغ تلفن، یک تلفنِ بلند. از آنها که وسطش آدم یک جاهایی قهقهه میزند و سرش را عقب میدهد. تلفنم سیمدار باشد٬ از آنها که گوشی را با پایهاش بگیرم دستم و راه بیفتم توی خانه٬ سیم تلفن هم دنبالم بیاید. بعد آدمِ پشتِ تلفن را دوست داشته باشم. این جوری که وقتِ خداحافظی صدایم یواش بشود. بعد برگردم پشت میزم. دو خط اضافه کنم به تهِ پاراگراف. و بروم به آشپزخانه. حوصلهی غذا خوردن داشته باشم و یکی برایم در دستگاه بیات اصفهان آواز بخواند. توی ضبطصوت. ناهارم را که خوردم، ولو بشوم روی مبل، کتابِ نیمهبازم را بردارم و بخوانم. یک رمانِ طولانی باشد با آدمهایی جذاب. خانوم دالوی هم باشد توی داستان... قهوهام را همانجا بخورم، همانجور لمیده. بعد چند ساعت کارهای معمولِ خانه را انجام دهم .بعد زل بزنم به تلفن... یک جوری که بدانم الان وقتش شده کسی با من قرار بگذارد برای شب. شبِ دیـــر. غروب که شد بساط کاغذ و قلم و گیلاسی شراب و سیگار را ببرم به ایوان. تا او به دیدنم بیاید. و من برای بوسیدنش مجبور باشم که روی نوک پنجهی پا بلند بشوم. بیاید آخرین نوشتههایم را بخواند. همانجور که دارد شرابش را مزمزه میکند. بعد برایم از دنیا و کار دنیا حرف بزند. ساعتها... بعد جین بپوشم و پلوور. هوا کمی سرد باشد. جوری که شالگردن لازم باشد. ماه وسط آسمان باشد. ماه کامل. یک پیادهروی طولانی ببردمان یک جای جدید، در یک کافهی کوچک که صدای موسیقی ایتالیاییاش خیلی بلند هم نباشد... شام سبکی بخوریم. بعد من را برساند خانه. ساعت تازه ۱۱ شب باشد. دعوتش کنم بیاید با هم یکی از فیلمهای پازولینی را ببینیم. یا وودی آلن. یا رومن پولانسکی که تنهایی دیدنش نمیچسبد... بعد من را ببوسد. برود. من لباسهایم را بکـنم. بروم بشینم پشت میزم و بنویسم. پُرشور و ممتد. بعد پنجره را باز کنم. توری را ببندم و خلوت کنم با خودم! چشمهام بسته باشد و زبانم را به سقف دهانم بچسبانم... همه هیچ است و هیچ همه... بعد بخزم زیر لحاف. و چند صفحه شعر بخوانم تا خوابم ببرد.
و یکی باشم مثل همه که خوشحالند.
و هیچ خدایی نباشد که بیقرارم کند......