گاهی دلم بهانههایی میگیرد که خودم انگشت به دهان میمانم!
گاهی پشیمانم از کرده و ناکردههایم و نمیخواهم هیچ دیروزی را به یاد بیاورم...
گاهی تنها دوست دارم در گوشهای٬ گوشهترین گوشهای که میشناسم بنشینم و فقط به آدمهای خوشبخت نگاه کنم!
گاهی میمیرم برای «یک خیال» که تسکینم باشد. -فقط یک خیال باشد٬ راحت هم نبود٬ نبود!-
و همیشه٬ هر روز٬ هر لحظه٬ دلگیرم ...از خودم!
هرگز هیچ گاهییی نبوده که بشود بگذرم... از خودم!
لعـــلی از کـــــــان مـُروت بر نـیامد
سالها ست!
تابش خورشیدو سعی باد و باران را
چه شد؟
سال را با افسانهی سیزیفِ آلبرکامو تحویل کردم:
'همهی آنچیزی که مورد علاقهی من است٬ دانستن این مطلب است که آیا میتوان بدون خواستن زیست؟!
آیا این چهرهی زندگی از آن جهت به من عطا شده که مناسب من است؟!
اگر من خود را قانع سازم که این زندگی چهرهای غیر از پوچ ندارد،
اگر بپذیرم که اختیار من معنایی ندارد؛
باید بگویم:
آنچه که به حساب میآید بهتر زیستن نیست، بلکه بیشتر زیستن است.'
...؟!!!...