دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

خــــــون

وقتی اولین گلوله ی برنوی پدربزرگ هنگام ورود به شهر شلیک شد، کسی فکرش را هم نمی کرد که یک قرن بعد هیچ طوری نشود لکه ی خون سربازها را از کف خانه پاک کرد.
...
اول فقط یک لکه معمولی کوچک بود. مادربزرگ داشت با آب لکه را تمیز می کرد... اما تمیز نمی شد که! هر چه همسایه بود ریخته بودند توی خانه... همه هی آب می آوردند و دستمال ها هی غرق در خون می شدند ولی لکه کماکان به قوت خودش باقی بود... خشک هم نمی شد حتا. دست آخر گلدان بزرگی را روی آن قرار دادند که یادشان برود.
صبحی از خواب بیدار شدند و دیدند به جای شبنم خون روی برگ گلهای گلدان نشسته... و تندی فهمیده بودند که هر چه هست زیر سر همان قطره خون است.
...
مادر تا جایی که یادش می آید، پدر بزرگ یک شب سراسیمه به خانه آمده بود و گفته بود اسباب و وسایلتان را جمع کنید که از این خانه برویم و بعد از آن نام فامیل ش را هم عوض کرده بود که کسی نشناسدش دیگر!
.
پدر بزرگ از همان شب ها دیگر خواب به چشم ش نیامده بود... همه شاهد بودند که هر بار که ناغافل چرت ش می برد با فریاد و فحش و ناسزا از خواب می پرید و منقل ش را راه می انداخت که شاید یادش برود... فراموش کند که لکه ی خون سربازها هنوز تازه است و هیچ طوری پاک نمی شوند.
اما؛
مدام کابوس می دید که قطره ی خون دارد بزرگ و بزرگ تر می شود و همه ی شهر را می گیرد.
قبل از مرگ ش هم آخرین جمله ای که گفت، این بود:

خون هرگز پاک نمی شود مگر با خون!



انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Wednesday April 8, 2009 - 12:56am

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد