دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

ردِ پای کسی‌ که آرامش‌م را به هم زد،  دنبال کردم؛ 

و 

به خودم رسیدم.

همه، تو!

I feel certain  that  I am going mad  again. I feel  we can't  go  through another of thoseterrible times. And I shan't recover this time. I begin to hear voices, and I can't concentrate. So, I am doing what seems the best thing to do... You see I can't even write this properly... {Virginia Woolf last note}۱

شک ندارم که باز دیوانگی به سراغم آمده. احساس می‌کنم نمی‌توانیم دوباره با آن لحظه‌های وحشتناک مواجه شویم و این‌بار بهبود نخواهم یافت. دوباره صداهایی می‌شنوم و نمی‌توانم تمرکز کنم. بنابراین بهترین‌ترین کاری که به نظرم می‌رسد را انجام می‌دهم... می‌بینی! حتا نمی‌توانم این نامه را درست بنویسم... {آخرین نامه‌ی ویرجینیا وولف}۱

  

--

داشتم فکر می‌کردم که خیلی هم خوب نیست یکی هی بیاید، حرف‌های تکراری بزند. نه این‌که فکر کنید حرف‌هایم ته نکشیده ها ! نه، برعکس... با همه‌چیز و از همه‌چیز حرف‌ها دارم که بگویم ولی به نوشتن که می‌رسد نمی‌دانم چرا یکهو می‌شود قبلی... یا بهتر است بگویم قبلی‌ها. انگار یک نقطه بیشتر آغاز و پایان نیست!  

گرچه؛ تعجبی هم ندارد، چندان...........  

وقتی درهمه‌چیز و همه‌کس، همه‌جا و همه‌وقت، فقط تویی که می‌بینم.  

همه تویی... تو ٬ همه می‌شوی! به من که می‌رسد، من هم، تو می‌شود!

[در خود و با خود]

دل‌تنگ‌م… بی‌طاقت. بی‌حس. افسرده…
خوب می‌دانم با سرنوشت و کائنات [در خود و با خود] نمی‌بایست ناسازگاری کرد.
اما نمی‌دانم چرا یک وقت‌هایی بازی‌گوش می‌شوم و سرسختانه تلاش می‌کنم با این سرنوشت پیچیده‌ی گره‌خورده‌ی ناآرام [در خود و با خود] بجنگم. این وقت‌ها هرچه بیشتر [در خود و با خود] می‌جنگم، بیشتر [در خود و با خود] غرق می‌شوم… و صدایی مدام در گوشم [در خود و با خود] می‌خواند: مرگ!
از این [در خود و با خود] جنگیدن‌های کودکانه خسته‌ام دیگر… آن‌قدر خسته‌ام که دیگر مرگ هم به دردم نمی‌خورد…
یک روز؛
به آفتاب
سلامی دوباره
خواهم کرد…

زندگی

سرانجام هر قصه، پدید آمدن قصه‌ی دیگری‌ست...


در زندگی فهمیده‌ام که:

نمی‌شود زندگی را مثل یک ساختمان طراحی کرد. باید زندگی کرد و زندگی خودش، خودش را طراحی می‌کند... باید گوش داد به آنچه دنیا می‌گوید. همین!


اما این چندان هم ساده نیست!

روح تکانی در پنجشنبه ی دلتنگ.

نمی دانم این بازی از کجای این دنیای مجـــــــــــــــــــــــــازی شروع شد... اما تا به خودم آمدم، دیدم که یکی –سیاه و سفید– مرا قاطی کرده. یعنی دستم را گرفت و آورد وسط گود. و من ناشیانه دست و پایم را گم کردم. شاید جالب باشد، شاید هم نه! اعتراف های من... امروز آمده ام که اعتراف کنم.
.
.
اعتراف می کنم که سیب بهانه بود، من خود از بهشت خدا گریختم. همینطور پیاده رفتم تا اسیر شدم در جهنمی خود ساخته. که مرا در گرگ و میش ِ صبح یکی از همین روزهای بعد به جای خرگوش زدند.
.
اعتراف می کنم که "راه" شده خواب و خوراکم! ولی نمی دانم چرا پا نمی شود بیاید توی قصه هایم و با سه حرف ِ سبکش دنیایم را به هم بریزد یک جور دیگرتر. یک جوری که خودش بهتر می داند! اینقدر نیامد که من دارم میروم دیگر.
.
اعتراف می کنم که شهرزادم، توی تن من قصه جریان دارد به جای خون. من، شهرزاد ِ خودم هستم و خود، امیر ِ خود. که هر شب قصه ای از خود می بافم و صبح امیری می شوم که شهرزادگی ِ خودم را گردن میزنم.
.
اعتراف می کنم، که آواز ِ شجریان را خیلی دوست دارم... با من صنما، دل... دل... دل یک دله کن... گر سر ننهم آنگه... آنگه گله کن... گر سر ننهم آنگه... آنگه گله کن...
دست ِ خودم نیست موسیقی اش مرا از سوراخم می کشد بیرون. از فرش به عرش.
.
اعتراف می کنم که هیچ میلی به خوردن غذا ندارم و دوست تر دارم که همیشه گرسنه باشم و با این حال همه ی آبهای جهان را نوشیدم و هیچ تسلایم نبخشید.
.
اعتراف می کنم که اگر اینجا و دختر به دنیا نمی آمدم احتمالن یک شورشی فراری یا ملکه ی انگلستان می شدم. شاید هم پناه می بردم به جنگل های ناشناخته ی آفریقا.
.
اعتراف می کنم که راستی، آرزوی چیزی را هم ندارم. به هر چه فکر می کنم اندوه می شود از بس که میبینم دست یافتنی ست فقط کافی ست یک ریزه برایش جان بکنم.
.
اعتراف می کنم که هرگز عاشق نبودم جز به خودم. بی خود بود آنچه که هی می نوشتم اما نمی دانم چرا نمی شود که از تو کنده شوم. هر بار که صدای قلبم را می شنوم ازش می خواهم که حتا یک لحظه هم که شده تو را رها نکند... حتا یک دم... قلبها بزرگتر از ما هستند و بخشنده تر.
.
اعتراف می کنم که وقتی به نیروگر فکر می کنم بغض می شود و به اُئورا که می اندیشم بغضم می ترکد و صورتم خیس ِ گریه می شود و چقدر تنهایم گذاشتند در سرآغاز که بسیار برایم شبیه پایان است.
تو مشو مایه ی آواره گی! دست من و دامان تو...
.
اعتراف می کنم که یک روز روی دیوار ِ اتاقم نوشتم: "سکوت را از یاد نبر" و چه پشیمانم امروز از آنچه در شانزده سالگی نوشتم. کاش می نوشتم ستاره یا نه! چراغ هم می توانست کفایت کند، حتا چراغ قوه هم بهتر بود از این همه سکوت و تاریکی.
.
اعتراف می کنم که از همه ی همه خوشبخت ترم. و به کسانم که فکر می کنم خوشبخت تر می شوم از بس که مهربانی یادم دادند. قول می دهم که هیچکس به اندازه ی من دوستهای خوب نداشت. هیچکس به اندازه ی من عاشقی نکرد. هیچکی آنقدر که من در باران خیس شدم، نشد. و ندیدم هیچکس را که مثل من دیوانه شود با قرص ِ ماه. و غروب را کسی به اندازه ی من لمس نکرد. و اگر باور نمی کنید بگویید صدای گنجشک ها را کجا می شود حض کرد؟ و کویر و دریا و جنگل و کوه و غار و سنگ به کدام سمت نگاه می کنند؟ بیخود نگویید که می دانید.
.
.
راستی تا یادم نرفته این را هم بنویسم که تنها یک چیز غیر ممکن است؛
اعتراف گرفتن از من !

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Thursday February 5, 2009 - 12:51pm