او؛
پیامبر کوچکی بود که فکرهای بزرگی در سرش داشت. که فکر میکرد میشود
دنیا را عوض کرد. که میخواست قیامتی به پا کند که خودش هم مات شود. اما
تنها کاری که کرد این بود که سر جایش خشکید و... و او منم! پیامبر کوچکی
که هیچ کجای جهان به نامم نیست. و بزرگترین دار و ندارم همین هاست... همین
ها که از سر تمام دار و ندار دنیا هم زیاد است. و او منم! پیامبر کوچک ِ
خستهای که قومش به راه نمیآید انگار!
من پیام بر ِ کوچک... و سنگین... و خسته...
حالا
فقط در این فکر هستم که خودم را سر به راه کنم... و دست از سر تمام ِ قومم
برداشته ام. می دانم باید نسلی بگذرد، شاید نسلی دیگر هم. تا این قوم، این
قوم ِ سر در گـُم شاید یادشان بیفتد که باید... آنقدرها هم مهم نیست...
نه؟ مهم است؟
من پیام برم! که انتخاب شدم تا بیاموزم... و من پیام بر ِ کوچکی هستم که روی شانه های هیچکس سنگینی نمی کنم اما نمی دانم چرا دنیایی روی شانه هایم سبک نمی شود هرگز!
...
چنین
پیشگویی شده بود که شهر آیینه ها (یا سراب ها) درست در همان لحظه ای که
کشف رمز مکاتیب به پایان رسانده شود، با یک طوفان نوح، از روی زمین و
خاطره ی بشر محو خواهد شد و آنچه در آن مکاتیب آمده است از ازل تا ابد
تکرار ناپذیر خواهد بود، زیرا نسل های محکوم به صد سال تنهایی، فرصت مجددی
بر روی زمین نداشتند.انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Saturday May 2, 2009 - 02:37pm