آن سال به گمانم چهار ساله بودم که مادرم از پشت پنجره آدم برفیهایی را به من نشان داده بود که چشمهاشان، دکمه های ژاکت کهنهاش بودند و من سالها بعد بود که فهمیدم بهار که میرسد آدم برفیها کوچ نمیکنند، بلکه آب میشوند. و این برای باور من تکان دهنده بود. هفت ساله بودم. نه روزنامه میخواندم و نه رادیو فردا را گوش میدادم. از زنده باد و مرده باد هم خوشم نمیآمد. اما دنیا را یک طور دیگر میخواستم. هنوز هم نمیدانم چه طور؟! یک طور دیگر تر... انگار در من جا نمیگرفت یا من در آن... اما دنیا را نمیشود عوض کرد! یعنی کار من نیست لااقل. یاد گرفتم متعالی باشم... همواره ببخشم، بگذرم، به دل نگیرم و عاشقی کنم هر روز... چهارده ساله بودم و روزنامه نمیخواندم؛ اما خیال آدمبرفیهایی که کوچ نمیکنند بلکه آب میشوند رهایم نمیکرد. شازده کوچولو را که شناختم تازه فهمیدم کوچ هم میشود کرد اما چقدر شبیه بود به آب شدن آدمبرفیها... و خیال کوچ کردن و آب شدن از دنیایی که در من (یا من در آن) جا نمیگرفت هر دو در زمستان با من اجین شدند. در زمستانی که هرگز نیامد... نمیدانم چرا نمیآید؟ عجیب هوای کوچ کردن و آب شدن دارم...
چقدر قشنگ نوشتی ... تبریک می گم
من هیچ وقت آب نمی شوم من جاویدانم
شک ندارم نیما. جاویدان می خواهمت. جاویدان بمان