یکوقتی، یکجایی خوانده بودم: که آدم گاهی نیاز به بودن یکنفر دارد که فقط بنشیند
کنارش و همه حرفهای بیربط و باربطش را بهش بگوید و بعد برود... یکجور
درددل کردن... یکجور حرف زدن با خود... یک جور واگویهکردن نزد آینهای که
نظر نمیدهد...
این به گمانم یک خصلت کاملن انسانیست و آنطور که کتابها میگویند یکخصلتی که قسمت زنانهاش بیشتراست.
من اما نمیدانم چرا هیچوقت نیاز به همچین شخصی را احساس نکردم. یا شاید
اینقدر احساس کردم و اینقدر پیدا ش نکردم که پاک فراموشم شده بود.
این روزها خیلی خستهام... خسته از چیزی بیشتر از رسیدن به هیچ...
باید
مثل یک تکاور سپر و خفتان بپوشم و جلوی زندگی بیایستم... و کسی نیست که
نه شرح خستگیها را برایش تعریف کنم و نه داستان موفقیتهایم را... آنها
که هستند هم میدانم که حوصلهی شنیدن ندارند. میدانم... میدانم تنها
هستم و میدانم خودم انتخاب کردم که تنها باشم.
فقط نمیدانم این حالی که دارم، که مثل ماهی بیرون از آب لهله
میزنم، از چیست؟ نه آنطورم که از تشنگی بمیرم و نه حس آرامش و
بینیازی دارم...
چیزی در من گم شده شاید!
نکند چیزی را از یاد برده باشم؟
کاش یکی بود... درست همان که میخواهم باشد.
فقط کاشکی!
مخواه که یکی شویم
مخواه که هر چه تو دوست داری من به همان اندازه دوست بدارم همان گونه که من هیچ گاه نخواسته ام
مخواه که سلیقه هامان آواز هامان آرزو هامان یکی باشد
همسفر بودن و هم هدف بودن به معنی شبیه شدن و شبیه بودن نیست...مخواه که شبیه هم شویم که شباهت توقف است
عشق از خودخواهی گذشتن است ولی تبدیل شدن به دیگری نیست
مخواه محو دیگری را که ارزش عشق به حضور است
بخواه که در عین وحدت مستقل باشیم
بخواه که در عین یکی بودن... یکی نباشیم
بخواه که یکدیگر را کامل کنیم...نه ناپدید کنیم
بخواه که ترانه ای متقابل داشته باشیم نه فنای متقابل
بخواه که معلوماتمان را تاخت بزنیم و کلنجار بریم ولی نخواه که با خدای عارف دم بزنی
دخترک بیا متفاومت باشیم
بخواه که شگردی داشته باشیم به بزرگی جان آزاده و بسی به درون گراییده و به ژرفی رسیده
اگر چنین نبود...یا عاشق زائد است یا معشوق یکی کافیست
یادم رفت اسمم رو بگم خودت که می دونی کیه بچه
قشنگ گفتی نیما
دوست داشتمش
اما بازم می گم : کاشکی