دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

یادم بماند

یادم بماند در زند‌گی بعدی‌ام دختری باشم بیست‌و‌هفت ساله، تنها. باغچه‌ داشته باشد حیاط خانه‌ام. اتاق خوابم پنجره‌ی بزرگی رو به مشرق داشته باشد که صبح‌ها با آفتابِ تندش بیدار بشوم. و صدای هیچ تلفن و ساعت و تلویزیونی در خانه‌ام نپیچد. این مردهایی که نمی‌دانم چرا دوستم دارند، همه، جایی دور باشند. و آنهایی که نمی‌دانم چرا دوست‌شان دارم کمی از این که هست نزدیک‌تر باشند، جوری که سالی یکی‌ دو بار بشود با هم برویم قهوه‌ای بخوریم و از تغییرات‌مان برای هم تعریف کنیم. قهوه‌ام را همان‌جا در رختخواب، سر بکشم .بعد بلند شوم راه بیفتم با پای بی‌جوراب و بی‌کفش توی خانه، مسواک بزنم و صورتم را بشویم. بعد موهایم را جمع کنم بالای سرم، سیبی گاز بزنم و بروم پشت میزم در کتابخانه بشینم. بعد شروع کنم به نوشتن. کارم نوشتن باشد، به زبان فرانسه. جوری که هر پاراگراف را که تمام کردم برای خودم بلند بلند بخوانم تا آهنگِ حرف‌ها و کلمه‌ها را بشنوم. گاهی هم ترجمه کنم. از هر زبانی که شد، به فرانسه. ساعت که به حوالی یازده رسید، بروم سراغ تلفن، یک تلفنِ بلند. از آن‌ها که وسطش آدم یک جاهایی قهقهه می‌زند و سرش را عقب می‌دهد. تلفنم سیم‌دار باشد. از آن‌ها که گوشی را با پایه‌اش بگیرم دستم و راه بیفتم توی خانه. سیم تلفن هم دنبالم بیاید. بعد آدمِ پشتِ تلفن را دوست داشته باشم. این جوری که وقتِ خداحافظی صدایم یواش بشود. بعد برگردم پشت میزم. دو خط اضافه کنم به تهِ پاراگراف. و بروم به آشپزخانه. حوصله‌ی غذا خوردن داشته باشم و یکی برایم در دستگاه بیات اصفهان آواز بخواند. توی ضبط­صوت. نهارم را که خوردم، ولو بشوم روی مبل، کتابِ نیمه‌بازم را بردارم و بخوانم. یک رمانِ طولانی باشد با آدم‌هایی جذاب. قهوه‌ام را همان‌جا بخورم، همان‌جور لمیده. بعد چند ساعت کارهای معمولِ خانه را انجام دهم .بعد تلفن زنگ بزند. یک جوری که بدانم الان وقتش شده کسی با من قرار بگذارد برای شب. شبِ دیر. غروب که شد بساط کاغذ و قلم و گیلاسی شراب و سیگار را ببرم به ایوان. بعد آدمی به دیدنم بیاید. جوری که برای بوسیدنش روی نوک پنجه‌ی پا بلند بشوم. بیاید آخرین نوشته‌هایم را بخواند. همان‌جور که دارد شرابش را مزمزه می‌کند. بعد برایم از دنیا و کار دنیا حرف بزند. ساعت­ها. بعد جین بپوشم و پلوور. هوا کمی سرد باشد. جوری که شال‌گردن لازم باشد. ماه وسط آسمان باشد. ماه کامل. برویم یک جایی همان حوالی خانه، در یک کافه‌ی کوچک شام سبکی بخوریم. بعد من را برساند خانه. ساعت تازه 11 شب باشد. دعوتش کنم بیاید با هم یکی از فیلم‌های پازولینی را ببینیم. بعد من را ببوسد. برود. من لباس‌هایم را بکـنم. بروم بشینم پشت میزم و بنویسم. پُرشور و ممتد. بعد پنجره را باز کنم. توری را ببندم و بخزم زیر لحاف. کتابم را دستم بگیرم و چند صفحه‌ای بخوانم تا خوابم ببرد.

و یکی باشم مثل همه که خوشحالند.

و هیچ خدایی نباشد که بی‌قرارم کند.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
الهام.م جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:56

چقدر نوشته تان را دوست داشتم !!
همه اش را
و هیچ خدایی که بیقرارم کند را بیشتر

خوشحالم
ممممممنون
:)

نیما جمعه 13 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 16:03

از شش صبح متنفرم دوست ندارم شش صبح رو ببینیم دوست دارم زمانی بیدار بشوم که همه ادارات و دانشگاه ها باز شده باشند دوست دارم وقتی از راختخواب بلند می شوم کسی که دوستش دارم هنوز خواب باشه یه خواب عمیق و فقط غلطی بزنه و سرشو بکنه زیر بالشت و بعدش بروم یک صبحانه مفصل بخورم و تنها باشم و اونقدر بخورم که احساس سیری بکنم.لباسم رو عوض کنم و با ساک ورزشی پیاده به باشگاه بروم و اونقدر تمرین کنم که هار بشوم و پوستم سرخ بشه.
دوشی بگیرم و آماده کار بشوم ولی چه کاری؟کاری گفتنش از مقوله خود شکستن و خرقه در آفتاب افکندن هست
کاری که هم بشه موسیقی کلاسیک گوش داد هم کسانی که ازشون متنفرم را نابود کنم و روی بدنشون ورق بندازم و کارت ژوکر رو برای خودم نگه دارم
اگر قبول داری که هر هنری باید با احساس لذت توام باشه لذت من این هست: کسانی رو که دوستشون دارم را خوشحال کنم
و دوست دارم خیلی گدا ببینم حتی گدای پولدار و بهشون کمک نکنم و از کسانی که تاب شان رو ندارم دوری کنم
از ناطقان بی مخاطب
از سخنوران بی مزد
از کسانی که بی مورد گذشت می کنند و به طرز جسارت آمیزی آسان گیر اند
ای کاش اینقدر قدرت داشتم که لازم نباشه آدم خوبی به نظر بیام و شب قبل از خواب کسی که دوستش دارم برایم اسکاچ بیاره و با هر بار لب زدن به لیوان یخش تکون بخوره و صدا بده ودوباره تا صبح کنار هم بخوابیم
ولی افسوس که آنچه می خواهیم نیستیم
آنچه هستیم رو نمی خواهیم
آنچه دوست داریم رو نداریم
آنچه داریم رو دوست نداریم
ولی هنوز زنده ایم و تنهایی چه دلنشینه
.
.
.
که خدایان همیشه تنهایند

دوست داشتن و دوست داشته شدن همه ی آن کاری نیست که در مقام انسان باید انجام داد. بزرگترین موهبت دوست داشتن آنهایی ست که دوستت نمی دارند

نیما شنبه 14 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 16:28

این ممکن هست که فضیلت باشد ولی بدون شک برای من موهبت نیست ولی هستی بگذار داستانی را برای تو بگویم:
روزی روزگاری،در یکی از گوشه های پرت و دور افتاده عالمی،که خود مجموعه ی پراکنده ای است از منظومه های خورشیدی ِ بیشمار ِ چشمک زن،ستاره کوچکی وجود داشت که در یکی از سیارات آن جانورانی زیرک،دانستن را اختراع کردند.
این واقعه بی شک کبر آمیز ترین و کاذبترین لحظه ی تاریخ جهانی بود،و با این حال چیزی جز یک لحظه نبود ولی هستی می دانی چی چیز غم انگیز بود؟
پس آنکه طبیعت چند باری نفس کشید،سرد و منجمد شد و جانوران زیرک ِ ما نیر به ناچار تسلیم مرگ شدند ولی نه مرگی را همه ی ما می شناسیم.
هر کسی می تواند همچین روایتی را جعل کند ولی قول می دهم کسی به خوبی من حق مطلب را نتواند ادا کند.
بی گمان اگر ما می توانستیم با پشه ها ارتباط برقرار کنیم،در می یافتیم که آنها نیز با همان جدیت و وقار پرواز می کنند،سفر می کنند،حضر می کنند،دوست می دارند و دوست داشته می شوند... و چنین احساس می کنند که مرکز عالم در دل آنهاست همچون منی چون من.
در طبیعت هر چیز و هر کس،هرقدر هم که ناچیز و ناشایست باشد،به محض دریافت نفخه ای از این قدرت شناخت همچون بالنی باد می کند و باز هم چه برسد به همچون منی چون من که مرکز کائناتم.
ولی من سعی داشته ام هیچ وقت به موهبتی دست نیازم چون از دانستن بیزارم،برای همین به هستی گفتم اگر قرار بود به نتیجه ای برسم،هرگز به آن فکر نمی کردم و تو خندیدی
برای آدم خودخواهی مثل من هیچ معمایی وجود ندارد،چه از مقوله دوست داشتن و چه دوست داشته شدن چرا که هیچ چیز نمی دانم.
ولی جانوران آن سیاره،چه خودفریبانه غرق در توهمات و تصاویر رویایی اند؛چشمانشان فقط بر سطح اشیا و امور می لغزد و صرفا شکل ها را می بینند.
هستی؛وای بر آن کنجکاوی ِ مهلکی که ممکن است روزی قدرت آن را داشته باشد تا از شکاف باریکی در محفظه آگاهی به بیرون و پایین نگاهی افکند و به حدس و گمان دریابد که آدمیْ نادان و بیخبر از آشوبی که احاطه اش کرده است و در نتیجه بی اعتنا بدان، صرفا متکی به قدرتی بی رحم،حریص،سیری نا پذیر و درنده است-تو گویی در خواب و رویا به گردن ببری وحشی آویخته است،اما هستی در چنین وضعی،میل به دوست داشتن دیگر از کجاست؟
این را دیگر به حساب سرنوشت بگذار که در گذشته های دور با کدامین یک از این جانوران محشور بوده ایم و هر کسی خراشی می بیند که چاره ی آن فقط و فقط فراموشی ست
.
.
.
که چند نفری را می شناسم که هنگام دیدارشان دستها یم را در جیبم می کنم تا پنجه هایم غلاف باشد،بی هیچ دلیلی،بی هیچ ادراکی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد