چند روزیست که با یکفکر ناخوشایند کلنجار میروم... یک واقعیت؟
یکمرتبه حواسم را جمع کردم و دیدم تقریبن همه دوستانم را ازدست دادهام.کی این اتفاق افتاد که متوجه نشدم؟ وقتی خیلی سرم گرم دنیا بودم؟ وقتی بیحوصله بودم؟ وقتی خیلی فکرم پیش خودم بود؟ یا وقتی آنها دریافتند که من را باید کنار بگذراند؟
این سهچهار روز گذشته هی سعی میکنم یکجوری این معادله را حل کنم. فکرم بهجایی قد نمیدهد.یک چیزی که فهمیدهام این است که مسئله منم. وگرنه یک هو که همه گرفتار نمیشوند.
درست است.
هیچ ربطی به بیرون ندارد. من فرق کردهام... یا شاید زمان و مکانی که درش هستم باعث شده آنچه قبلن میشد از خودم پنهان کنم، حالا نتوانم و هی رو بشود و هی همه را گریزان کنم.
چیزی شبیه چشمهای که در درون هر کس میجوشد. چشمهی درون... چشمه درون هم خودش باید بجوشد. چشمهای که با عقل و منطق تویش سطل سطل آب خالی کنند که دیگر چشمه نخواهدبود.
نگرانم.
دوستانم را میخواهم. همهشان را...
هر انسانی یک-خود- دارد،ولی برخی آدم ها علاوه بر خود یک-من- هم دارند،چه کسانی می خواهد خود ِ انسان بر من ِ او غلبه کند؟
استادان بی بدیل فریبکاری،کسانی که تلاش برای القای این حس را دارند:به طرز آسوده و دلپذیری مریض باشیم
ابزارشان چیست؟نظامی یکسره اخلاقی که در آن غریزه های سالم محکوم می شوند و آدمی در این میانه بندگکی است که تا از درخت معرفت میوه خورده ،خدایش از بهشت بی خبری رانده،پس تن به قضا داده تا مبادا مقدری دیگر دامنگیر او شود!
من ِ من می گوید که معرفت این آقایان توهماتی هستند که دروغین بودنشان را از یاد برده ایم،چون در خلسه غوطه ور هستیم
در دنیای به این زیبایی که فقط ما آدم ها مسبب زشتی های آن هستیم،تنها چشمه ی جوشان درونمان حس سرزندگی ست که درختش عشق است و میوه اش مسئولیت.
فرق کردن آدم ها هم صرفن و تمامن ناشی از خدشه ناپذیری و دقت ریاضی ِ تصورات ما از زمان و مکان ناشی می شود ولی ما این تصورات را در واقع از خود می سازیم،درست در زمانی که من ِ ما در خواب است...ایکاش گوشی شنوا،ایکاش چشمی بینا
این من که گفتی در من وجود ندارد نیما. یا لااقل خیلی کمرنگ و بیرنگ است. آنقدر که خودم هم نمی بینمش. چیزی که هست من به این دینا و این زمان و مکان تعلق ندارم انگار. هر چه تلاش کردم نشد. نشد که نشد.
اینجانب،من ِ تو را بهتر از خودت می شناسم،چون دیدمش،لمسش کرده ام،من ِ تو برای من ترانه ای دارد، آشنا،با صدایی زیر و کشدار،آهنگین و گاهی گوش خراش
ظهر عاشورا مردی را دیدم 50 ساله،فرز و چابک با کیفی به دست،احتمالن زنی داشت و بچه ای،در کنارم راه می رفت تا تیری به مغزش خورد،تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که از هر چه زمان و مکان و دنیا بود گسست،گسست و به جمع 80 میلیون نفری که هر روزه در دنیا می میرند پیوست،گویی هیچ وقت به این دنیا تعلق نداشت...این دنیا هم به منو تو تعلق نداره و نخواهد داشت.
همیشه اثبات اموری که وجود ندارند آسانتر از اموری واقعی هستند برای همین چیز هایی را که داری نمی بینی ولی من آنها را هم میبینم هم می شنوم
شک دارم که در من منی باشد که حالا تو خوب بشناسی ش یا نه... اما... اما... اما... به نظرم درست می گی من چیزهایی را که دارم خوب نمی بینم. خوب که گفتم منظورم درست بود. درست نمی بینم. انگار همیشه در انتظار چیزی یا کسی از دورها هستم... و این دست من نیست. نمی توانم خودم را به روزمرگی قانع کنم و بگویم سهم من این است... خسته ام.