هر صبح درست مثل همیشه است. بی کم و کاست...
هیچکس نمیداند چه اتفاقی در انتظارش است. یک حادثه... یک عشق... یک تصمیم... یک کسالت و یکنواختی... یک روز متفاوت یا شاید مرگ...
عجیب است که هر چیزی میتواند در کمتر از یک دقیقه دیگرگون شود!
حس دوگانهای با من همراه است... انگار خودم را از دور تماشا میکنم...
میخواستم بنویسم... میخواستم بکِشم... میخواستم بشنوم... تا سر حد مرگ. هیچگاه مجال نبود. شاید هم بود و دستی میطلبید و ارادهای... که من نداشتم.
وقت محدود است و من در ابتدای جادهام.
تنهایِ تنها... و هوا سرد است، مثل هیچوقتهایی که همیشه سرد بودند!
تهران-Wednesday October 15, 2008 - 12:22am