بازیگوش
در بازی جا خوش میکردم و خون به چهرهام میدوید، تب میکردم، داغ
میشدم، و یادم میرفت که داشتم برای خریدن نان به نانوایی میرفتم... سیر
از بازی، بینان به خانه برمیگشتم. مادر میگفت: حالا چی بخوریم؟
.
.
. بچه
شده، پسر بچه! بازی میکند! با روح من همبازی شده و میگوید من هم بازی!
داغ میشود، یادش میرود نان بگیرد، بازیگوش است، دیر وقت به خانه
برمیگردد... خودش به خودش میگوید حالا چی بخوریم؟
...
خیال
میکند که واژه خوردنیست، خیال میکند واژه را در نانوایی آویزان
میکنند که شاید کسی گذشت و یکی خرید. نمیداند که دیگر نان نیست، تمام
شده...! آرد هم نیست، گندم هم نیست، آسیابان هم نیست. زمین هست. زمین بازی!انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Saturday February 9, 2008 - 09:00am