دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

قصه

قصه از آن‌جا شروع شد که من او را می‌خواستم. بودن‌ش را، آن‌هم نه برای خودِ خودم، از دور بودن‌ش هم کافی بود که من به خودم ببالم. و موجی از شعف لبریزم کند، اما او رفت هم‌چنان که همه... و من عجیب دلم برایش تنگ شد... از بس دلم برای او تنگ می‌شد که، آمدم سراغ تو! چون فکر می‌کردم با بودنِ تو، او هم، خواهد بود… او را می‌خواستم اما تو را یافتم. او… تو...

.

.

عشق بچگانه‌ی من از پشت شیشه‌های قلبِ تو هنوز او را می‌دید... او را می‌جست... بازیِ سرخ و سیاه... بوی خون را دوست دارم... همیشه همین‌طور بوده، همیشه او می‌رود و همیشه من می‌مانم.

.

.

 حالا تو این جا چه می‌کنی؟ این‌جا در قلب من نشسته‌ای که چه؟!!! بگذار تنها شوم... تنها و فرسنگ‌ها دور از تو و او... بگذار طلسم شده تا آخر دنیا بدوم... آخر دنیای ِمن... تو... و، او... که سرآغاز قصه بود!


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Friday August 1, 2008 - 02:37pm

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد