حالِ عجیبی دارم؛ از این قرصهای لعنتی! که هم دوست دارم در خلسهاش حل شوم و هم از آن فرار کنم...
.
پرستو میگوید: دوستداشتن خوب است اما دوست داشتهشدن بهتر است...
من اما؛ بیشتر دوست دارم عاشق باشم تا معشوق. از اینکه دیگران دوستمبدارند، کلافه میشوم و هیچوقت از آنهایی که دوستمداشتند یا لااقل وانمود میکردند که من برایشان موجود یگانهای هستم، شعفی احساس نکردهام. ترجیح میدهم کسی باشد که دوستم نداشته باشد، اما دوستم باشد. دوست صمیمی!
.
عجیب است که هرچه بیشتر تلاش میکنم از ارتباط های یکنواخت روزمره دور باشم انگار بدتر میشود... خودم فکر میکنم بهترین کار را کردهام اما مدام همه را میرنجانم... نمیفهمم چرا؟! کمکم دارم ناامید میشوم که نمیتوانم... هرچه میکارم انگار در زمین بایر است.
.
ترسیده ام... ترسیده ام... ترسیده ام...