دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

آخرین پُست

دلم می‌خواست این پُست آخر را مثل قصه‌ی پریا می‌نوشتم.

دلم می‌خواست، می‌نوشتم: " یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری یک شازده‌کوچولو بود که دنیایش فقط یک‌ذره از خودش بزرگ‌تر بود و به دنبال دوست می‌گشت..."

این‌که این‌جا آمدم و نوشتم بهانه‌ای داشت. یک دوست صمیمی، که من دلم می‌خواهد همیشه همین‌طور در خاطرم بماند. حالا او رفته با همه‌ی انگیزه‌های من برای نوشتن و ماندن.

فراموش‌کردن یک دوست خیلی غم‌انگیز است.

راستش من باید زودتر به فکر این بائوباب‌ها می‌افتادم. یعنی وقتی هنوز بُته بودند... برای آن‌ها که بائوباب را نمی‌شناسند بگویم که بائوباب یک درخت است و از ساختمان یک معبد هم بزرگتر می‌شود... حالا این بائوباب‌های دنیای من اینقدر بزرگ شدند که دیگر هیچ جور نمی‌شود حریف‌شان شد. تمام دنیای کوچک من را گرفته‌اند و با ریشه‌هاشان هر روز بیشتر سوراخ سوراخش می‌کنند. از آن‌جایی هم که دنیای من خیلی کوچک و بائوباب‌ها خیلی زیاد هستند، پاک از هم متلاشی شده‌ام.

خدا می‌داند با نقل این چیزها چه بار غمی روی دلم می‌نشیند... یعنی من هم یک‌روز می‌توانم مثل آدم‌بزرگ‌ها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشم‌شان را می‌گیرد؟


شاید روزی دوباره بهانه‌ای برای نوشتن‌م پیدا شود. خدا را چه دیده‌ای؟ پاییز نزدیک است.



انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Tuesday August 19, 2008 - 10:46pm


نظرات 1 + ارسال نظر
من یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 14:21

PS: there will be no stuff and writing in this blog anymore, so I am doing what seems to be the best thing to do. I think I’ve said what I’ve had to. It will be so nice hearing from you all friends.
Thank you for checking out this theatre of fear

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد