دیشب، شب خیلی خیلی سختی بود... به یاد روباه افتادم. اگر آدم گذاشت که اهلیش کنند، بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشد.
.
اینکه چطور سکوت می کنم را خودم هم نمی دانم! چرا هیچ کجا نیستم؟ امروز چه روزی بود؟ من کجا بودم؟ چه کردم؟... چقدر زیاد دلم میخواست همین لحظه کسی بود - کسی که حرفهای مرا میفهمید- بهش زنگ میزدم می گفتم: بیا برویم تاتر شازده کوچولو را ببینیم و بعد او برایم حرف می زد. شاید هم من رانندگی می کردم از همان رانندگیهای افتضاح به سبک خودم!
.
احساس کنده شدن می کنم. احساس دوری. مثل برگی که از درختی جدا شده باشد و خودش را به باد بسپرد. چشم می بندم و می گویم بگذار باد هر جا که خواست مرا ببرد.
اما راستی نوشتن اینها چه ارزشی دارد؟ به چه درد می خورد؟
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Wednesday November 26, 2008 - 09:16pm
یک چیزی هست
چیزی سیال مثل آب... هوا... نور
چیزی مثل شاهراه... شاهکلید
چیزی که همه ی راهها در اوست
.
می دانم که می توان
که می شود
تنها می بایست که خود را فراموش کنی
که سکوت مطلق را تجربه کنی
که آرام و بی غش باشیانتقال از بلاگ یاهو
تهران-Sunday November 23, 2008 - 02:32pm
تهران-Friday November 21, 2008 - 01:00am
هنگام سختیها آدم با خودش فکر میکند بدترین لحظه را میگذراند، اما باز زمانهای سخت تر در راهند...
بدبختی برعکسِ خوشبختی، انتها ندارد...
بر روحم پوستی نازک مانده و هر روز بیشتر ترک میخورد و خونچکان میشود.
هیچوقت... هیچ وقت، در زندگی اینهمه حس ناتوانی در برابر خودم را نداشتم.
برسان باده که غم
روی نمود ایساقی
این شبیخون بلا
باز چه بود ایساقی
حالیا نقش دل ما ست در آیینهی جام
تا چه رنگ آورَد این چرخ کبود ایساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ایساقی
...
در فرو بَند که چون سایه در این خلوتِ غم
با کسم نیست سر گفتوشنود ایساقی
تهران-Tuesday November 11, 2008 - 08:57pm
چه روزهایی در حال گذرند!
نه آوایی... نه رویایی... نه دنیایی بیتو مانده بهجا...
نه میجویی... نه میآیی... نه میخواهی عشقِ پاک مرا...
تهران-Wednesday November 5, 2008 - 08:23am