تا حالا فکر کردهای که میخواهی بروی؟ اینقدر که گم شوی؟ تا حالا حس کردهای کسی نیست؟ تنهایی؟ تنهایِ تنها؟
یا اگر هم کسی هست، کسی است که نمیخواهی باشد؟ او که میخواهی باشد نیست.
.
من؛ در واپسین لحظات یک دگردیسی هستم، در اوج یک سقوط، در لحظه ای که هیچ با من جفت میشود... گفتم: هیچ!
خیلی احمقانه است که راهی را بروی و بیایستی و ببینی در آن انتها فقط هیچ است، و برگردی... اما دوباره به راه که فکر میکنی، خیال میکنی حتمن چیزی هست... و باز بروی تا پیدا کنی... این بار نزدیکتر، خیلی نزدیکتر که میشوی... نه... باز هم فقط هیچ است.
همه همان هیچ است!
و من غمگین میشوم. غمگینتر از رسیدن به هیچ.
.
شاید من مردهام و زندگیم را در یک کابوس میبینم و گاهی رویایی زودگذر کابوسم را مخدوش میکند.
.
واقعیت اینست که آدم تنهاست، از وقتی به دنیا میآید تا وقتی میمیرد؛ تنهایی و فقط تنهایی. گاهی با کسی همراه یا همقدم میشود ولی همچنان تنها ...
من با این تنهایی زیستهام. من در این تنهایی نفس کشیدهام... همهی خوبیها میروند یا تغییر میکنند. خوبها هم به مرور زمان بد میشوند، تار میشوند، کدر میشوند یا حتا سیاه. و در نهایت میشوند یکی مثل همه، با دلمشغولیهای همه!
تهران-Sunday August 17, 2008 - 05:30am
تهران-Tuesday August 5, 2008 - 11:52am
قصه از آنجا شروع شد که من او را میخواستم. بودنش را، آنهم نه برای خودِ خودم، از دور بودنش هم کافی بود که من به خودم ببالم. و موجی از شعف لبریزم کند، اما او رفت همچنان که همه... و من عجیب دلم برایش تنگ شد... از بس دلم برای او تنگ میشد که، آمدم سراغ تو! چون فکر میکردم با بودنِ تو، او هم، خواهد بود… او را میخواستم اما تو را یافتم. او… تو...
.
.
عشق بچگانهی من از پشت شیشههای قلبِ تو هنوز او را میدید... او را میجست... بازیِ سرخ و سیاه... بوی خون را دوست دارم... همیشه همینطور بوده، همیشه او میرود و همیشه من میمانم.
.
.
حالا تو این جا چه میکنی؟ اینجا در قلب من نشستهای که چه؟!!! بگذار تنها شوم... تنها و فرسنگها دور از تو و او... بگذار طلسم شده تا آخر دنیا بدوم... آخر دنیای ِمن... تو... و، او... که سرآغاز قصه بود!
تهران-Friday August 1, 2008 - 02:37pm
اینروزها؛ احساس میکنم که دیگر کارِ زیادی برای انجامدادن ندارم. شبیه یک خواب بود. مثل اینکه آمدهباشم فقط نیمنگاهی به اطراف بیندازم و زودِ زود، به دنیای خلوت خودم برگردم... و این جملهی همیشگی که: خدا را چه دیده ای؟! شاید روزی بازگردد. با اینحال خوب میدانم که دیگر گامی به سوی او برنخواهم داشت. و این نه بهخاطر اینست که دیگر دوستش نخواهم داشت، نه! فقط به این خاطر که دلم نمی خواهد حتی ذرهای از آرامشش را بر هم بزنم. او اینگونه باید باشد، با همان لبخند همیشگی، خاطر آزاد، احساس شعف و روح بلند پروازش... و آن ترانهی خاص ِوجودش که مرا شیفتهی خود کرد.
.
به آیدین گفتم: "خوب، همیشه که نمیشود اوضاع آنطور که دوستداری پیش برود...." ولی همان لحظه در دلم آرزو کردم که کاشکی میشد... کاشکی!