این داستان بخشی از زندگی درونی من است.
واقعیت این است که هیچ همان هیچ است و از هیچ نمیتوان سهمی داشت ...سهم من نبود لابد …یا شاید اگر بود پیش از من برش داشتند.
.
وقتی به دنبال
هیچ باشی، معلقی... تکلیفت با خودت هم بلاتکلیف میشود... و با زندگی... با
آن راههای نرفته دیگر که همیشه بهخاطر هیچ نرفتهای و کسی چه میداند، شاید آنچه میجویی در آخر آن راههای نرفته باشد.
.
میخواهم
برگردم... برگردم و با خودم خلوت کنم... شاید کتابی هم خواندم. همان کتابی که
بهارک عزیز میگفت؛ رویای ساحره!
.
زندگی وقتی زندگیست که به تو هویت بدهد. و من در کنار هیچ بیهویتم!
.
میخواهم برگردم.
شاید وقتی دیگر... راهی دیگر.
انتقال از بلاگ یاهو
بازیگوش در بازی جا خوش میکردم و خون به چهرهام میدوید، تب میکردم، داغ میشدم، و یادم میرفت که داشتم برای خریدن نان به نانوایی میرفتم... سیر از بازی، بینان به خانه برمیگشتم. مادر میگفت: حالا چی بخوریم؟
.