دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

هیچ

این داستان بخشی از زندگی درونی من است.


واقعیت این است که هیچ همان هیچ است و از هیچ نمی‌توان سهمی داشت ...سهم من نبود لابدیا شاید اگر بود پیش از من برش داشتند.

.
وقتی به ‌دنبال هیچ باشی، معلقی... تکلیفت با خودت هم بلاتکلیف می‌شود... و با زندگی... با آن راه‌های نرفته دیگر که همیشه به‌خاطر هیچ نرفته‌ای و کسی چه می‌داند، شاید آنچه می‌جویی در آخر آن راه‌های نرفته باشد.

.
می‌خواهم برگردم... برگردم و با خودم خلوت کنم... شاید کتابی هم خواندم. همان کتابی که بهارک عزیز می‌گفت؛ رویای ساحره!

.

زندگی وقتی زندگی‌ست که به‌ تو هویت بدهد. و من در کنار هیچ بی‌هویتم!

.

می‌خواهم برگردم.

شاید وقتی دیگر... راهی دیگر.


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Saturday February 9, 2008 - 09:00am

 

بازی

بازیگوش در بازی جا خوش می‌کردم و خون به چهره‌ام می‌دوید، تب می‌کردم، داغ می‌شدم، و یادم می‌رفت که داشتم برای خریدن نان به نانوایی می‌رفتم... سیر از بازی، بی‌نان به خانه برمی‌گشتم. مادر می‌گفت: حالا چی بخوریم؟

.
.
.
بچه شده، پسر بچه! بازی می‌کند! با روح من هم‌بازی شده و می‌گوید من هم بازی! داغ می‌شود، یادش می‌رود نان بگیرد، بازیگوش است، دیر وقت به خانه برمی‌گردد... خودش به خودش می‌گوید حالا چی بخوریم؟
...
خیال می‌کند که واژه خوردنی‌ست، خیال می‌کند واژه را در نانوایی‌ آویزان می‌کنند که شاید کسی گذشت و یکی خرید. نمی‌داند که دیگر نان نیست، تمام شده...! آرد هم نیست، گندم هم نیست، آسیابان هم نیست. زمین هست. زمین بازی!
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Saturday February 9, 2008 - 09:00am