دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

یک چیزی هست!

یک چیزی هست

چیزی سیال مثل آب... هوا... نور

چیزی مثل شاهراه... شاهکلید

چیزی که همه ی راهها در اوست

.

می دانم که می توان

که می شود

تنها می بایست که خود را فراموش کنی

که سکوت مطلق را تجربه کنی

که آرام و بی غش باشی


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Sunday November 23, 2008 - 02:32pm

عقاب

من... هستی، اعتراف می کنم که با خود و سرنوشتم از در آشتی درخواهم آمد و تسلیم خواهم شد. و به عقاب می گویم که از تغذیه ی آگاهی خویش خوشحال و مغرور هستم. من... هستی، به عقاب، به نیروی نابود کننده نگاه می کنم و می دانم که در مقابلش شانسی نخواهم داشت. من زندگی بی عیب و نقص را انتخاب می کنم و دیگران را (همه را) می بخشم و ایمان دارم که عاقبت با تمام بی لیاقتی به خاطر این احساس، به آزادی خواهم رسید.
.
.
یک سالک هرگز در تنگنا قرار نمی گیرد. یک سالک به جز کمال هیچ چیز در دنیا ندارد و کمال تهدید پذیر نیست.
یک سالک مبارز تنها یک چیز در ذهن دارد: آزادیش. مُردن و توسط عقاب بلعیده شدن مبارزه طلبی نیست، برعکس، به پیشواز عقاب رفتن و آزاد گشتن نهایت شجاعت است.
انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Friday November 21, 2008 - 01:00am

شبیخون

هنگام سختی‌ها آدم با خودش فکر می‌کند بدترین لحظه را می‌گذراند، اما باز زمان‌های سخت تر در راهند...

بدبختی برعکسِ خوشبختی، انتها ندارد...

بر روحم پوستی نازک مانده‌ و هر روز بیشتر ترک می‌خورد و خون‌چکان می‌شود.

هیچ‌وقت... هیچ وقت، در زندگی این‌همه حس ناتوانی در برابر خودم را نداشتم.


برسان باده که غم

   روی نمود ای‌ساقی

 این شبیخون بلا

   باز چه بود ای‌ساقی


حالیا نقش دل ما ست در آیینه‌ی جام

تا چه رنگ آورَد این چرخ کبود ای‌ساقی 


           دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
        چون به خون دل ما دست گشود ای‌ساقی

 ...

 در فرو بَند که چون سایه در این خلوتِ غم
 با کسم نیست سر گفت‌و‌شنود ای‌ساقی


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Tuesday November 11, 2008 - 08:57pm


نه آوایی... نه رویایی...

چه روزهایی در حال گذرند!

نه آوایی... نه رویایی... نه دنیایی بی‌تو مانده به‌جا...

نه می‌جویی... نه می‌آیی... نه می‌خواهی عشقِ پاک مرا...

.
.
انگار برای هیچ‌کاری وقت نیست! فقط کتاب‌خوانی‌ست که ذاتن صاحب وقت است و کسی جز عشق قادر نیست زمانش را بگیرد. گرچه این کتاب‌ها هم آن کتاب‌هایی نیستند که ساعت‌ها مرا در خود غرق می‌کردند. درس‌هایی هستند از فلسفه و تاریخ هنر و نقاشی ایرانی که می‌بایست از بَر کُنم‌شان...
اما این روزها بیشتر دلم می‌خواهد به سمت آن طرف‌ها بروم که صبح‌های قشنگی داشت. به سمت خانه‌ی هنرمندان، تالار وحدت، آتلیه‌ی شن، ... و تمام نمایشگاه‌های عکس و نقاشی که هیچکدام‌شان را ندیده‌ام. به یاد گذشته‌هایی افتادم که سیما می‌آمد و با هم حل می‌شدیم در یک نمایشگاهِ بی‌نام، و با این‌حال این‌قدر حض می‌کردیم که انتها نداشت. یاد خیابان ولیعصر افتادم که هر چه پیاده می‌رفتیم تمام نمی‌شد، یاد دیزی‌های سنگیِ کثیفِ میدان‌انقلاب که مدت‌هاست دیگر میلی به خوردن‌شان ندارم، یاد سادگی آن روزها که فکر می‌کردم زندگی هرگز بدون دیدن تاتر و سینما و بدون شاملو و بیضایی و مخملباف زندگی نمی‌شود. و راستی که بعد از آن روزها دیگر زندگی نکرده‌ام ... انگار یک جایی در آن روزها جا مانده‌ام.

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Wednesday November 5, 2008 - 08:23am

یک خیال!

از دیشب صد بار با خودم تکرار کردم تا یادم بماند که حتمن باید بنویسم: گاهی آدم‌های خوشبختی در دنیا می‌بینم که از بس خوشبخت‌اند، خیال‌کردن را از من می‌گیرند. آدمایی خیلی خوشبخت...!!!

اما ؛

با وجود همین آدم‌های خیلی خیلی خوشبخت، به گمانم از این قشنگ‌تر کسی نمی‌توانست خیال کند که من دیشب!

...

دیشب که تمام شد، چیزی نمانده بود گریه کنم... از آن وقت‌های معدود در زندگیم بود که دلم می‌خواست از فرط زیبایی چیزی بمیرم...

...

بعضی لحظات در زندگی هست که با خودت فکر می‌کنی اگر در همین نقطه، جهان برایت متوقف شود، در اوج لذت و خوشبختی رفته‌ای.
انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Tuesday October 21, 2008 - 10:16pm