تهران-Tuesday August 5, 2008 - 11:52am
قصه از آنجا شروع شد که من او را میخواستم. بودنش را، آنهم نه برای خودِ خودم، از دور بودنش هم کافی بود که من به خودم ببالم. و موجی از شعف لبریزم کند، اما او رفت همچنان که همه... و من عجیب دلم برایش تنگ شد... از بس دلم برای او تنگ میشد که، آمدم سراغ تو! چون فکر میکردم با بودنِ تو، او هم، خواهد بود… او را میخواستم اما تو را یافتم. او… تو...
.
.
عشق بچگانهی من از پشت شیشههای قلبِ تو هنوز او را میدید... او را میجست... بازیِ سرخ و سیاه... بوی خون را دوست دارم... همیشه همینطور بوده، همیشه او میرود و همیشه من میمانم.
.
.
حالا تو این جا چه میکنی؟ اینجا در قلب من نشستهای که چه؟!!! بگذار تنها شوم... تنها و فرسنگها دور از تو و او... بگذار طلسم شده تا آخر دنیا بدوم... آخر دنیای ِمن... تو... و، او... که سرآغاز قصه بود!
تهران-Friday August 1, 2008 - 02:37pm
اینروزها؛ احساس میکنم که دیگر کارِ زیادی برای انجامدادن ندارم. شبیه یک خواب بود. مثل اینکه آمدهباشم فقط نیمنگاهی به اطراف بیندازم و زودِ زود، به دنیای خلوت خودم برگردم... و این جملهی همیشگی که: خدا را چه دیده ای؟! شاید روزی بازگردد. با اینحال خوب میدانم که دیگر گامی به سوی او برنخواهم داشت. و این نه بهخاطر اینست که دیگر دوستش نخواهم داشت، نه! فقط به این خاطر که دلم نمی خواهد حتی ذرهای از آرامشش را بر هم بزنم. او اینگونه باید باشد، با همان لبخند همیشگی، خاطر آزاد، احساس شعف و روح بلند پروازش... و آن ترانهی خاص ِوجودش که مرا شیفتهی خود کرد.
.
به آیدین گفتم: "خوب، همیشه که نمیشود اوضاع آنطور که دوستداری پیش برود...." ولی همان لحظه در دلم آرزو کردم که کاشکی میشد... کاشکی!
.
.
آه! ای آدمهای خودخواه! من، هنوز فکر میکنم فضیلتی برتر از دوستداشتن و هر روز بیشتر دوستداشتن وجود ندارد... هنوز فکر میکنم باید یکسره دوستداشت و عاشق بود، همیشه... همهجا... و شاید اگر بگویم همه را، اشتباه نکرده باشم!
همهچیز و همهکس را؛ از خورشید و ماه گرفته، تا بلبل و زنبور.
تهران-Thursday July 3, 2008 - 06:43pm