دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

رازی که بسیار عظیم تر از ما است.

در هر حرکتِ زندگی یک عدد نهفته است... در هر جلوه‌ی کهکشان یک نکته‌ی پیچیده است. این‌که عددی هست که می‌خواهد جیغ‌کشان چیزی به ما بگوید و این اعداد دری هستند، به سمتِ درک کردن رازی که بسیار عظیم‌تر از ما است.
اینکه چگونه دو نفر... دو نفر غریبه... با هم آشنا می‌شوند، خودش رازی بزرگ است. خیلی اتفاق‌ها باید بیفتد که دو نفر با هم آشنا شوند... راه خیلی طولانی‌ست... اما در آن لحظه‌ی آشنا شدن، ما راه را نمی‌بینیم، اتفاق‌ها را درک نمی‌کنیم و از اعداد نهفته‌شده در آن نیز سر در نمی‌آوریم... شاید خیلی سرسری هم از این راهِ طولانی و اتفاق‌هایی که افتاده و ما از آنها بی‌اطلاع هستیم، بگذریم. و این یک واقعیت تلخ است که ما از نشانه‌ها خیلی بی‌اعتنا در زندگی عبور می کنیم.
.
.
یک شاعر ونزوئلایی می‌گوید:
زمین می‌چرخد تا ما را به یکدیگر نزدیک‌تر کند.
در خودش و در ما می‌چرخید
تا سرانجام ما را در این رویا به یکدیگر رساند...
انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Tuesday August 5, 2008 - 11:52am

قصه

قصه از آن‌جا شروع شد که من او را می‌خواستم. بودن‌ش را، آن‌هم نه برای خودِ خودم، از دور بودن‌ش هم کافی بود که من به خودم ببالم. و موجی از شعف لبریزم کند، اما او رفت هم‌چنان که همه... و من عجیب دلم برایش تنگ شد... از بس دلم برای او تنگ می‌شد که، آمدم سراغ تو! چون فکر می‌کردم با بودنِ تو، او هم، خواهد بود… او را می‌خواستم اما تو را یافتم. او… تو...

.

.

عشق بچگانه‌ی من از پشت شیشه‌های قلبِ تو هنوز او را می‌دید... او را می‌جست... بازیِ سرخ و سیاه... بوی خون را دوست دارم... همیشه همین‌طور بوده، همیشه او می‌رود و همیشه من می‌مانم.

.

.

 حالا تو این جا چه می‌کنی؟ این‌جا در قلب من نشسته‌ای که چه؟!!! بگذار تنها شوم... تنها و فرسنگ‌ها دور از تو و او... بگذار طلسم شده تا آخر دنیا بدوم... آخر دنیای ِمن... تو... و، او... که سرآغاز قصه بود!


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Friday August 1, 2008 - 02:37pm

 

گاهی فریادی... شاید خاطره ای... اما فراموشی!

من را با آدم‌ها چه کار؟؟؟
دیگر نمی‌دانم چه چیزی کِی شروع می‌شود؟ یا این‌که کِی می‌خواهد تمام شود؟
من ؟ تو؟ یا حتی او؟
باز هم...فراموشی و خواب... همان خوابِ مرگ گونه.
من این‌جا چه می‌کنم؟
آخرِ دنیا نزدیک است.
شنیدم که کسی می‌گفت: وقتی می‌خواهید بمیرید، زیاد نترسید، یک‌نفر دیگر پیش از شما مرده است... درست می گفت.

انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Friday July 18, 2008 - 01:34am

سکوت... رعد... یک پیروزی... یک شکست... تناوب!

این‌روزها؛ احساس می‌کنم که دیگر کارِ زیادی برای انجام‌دادن ندارم. شبیه یک خواب بود. مثل این‌که آمده‌باشم فقط نیم‌نگاهی به اطراف بیندازم و زودِ زود، به دنیای خلوت خودم برگردم... و این جمله‌ی همیشگی که: خدا را چه دیده ای؟! شاید روزی بازگردد. با این‌حال خوب می‌دانم که دیگر گامی به سوی او برنخواهم داشت. و این نه به‌خاطر این‌ست که دیگر دوست‌ش نخواهم داشت، نه! فقط به این خاطر که دلم نمی خواهد حتی ذره‌ای از آرامش‌ش را بر هم بزنم. او این‌گونه باید باشد، با همان لبخند همیشگی، خاطر آزاد، احساس شعف و روح بلند پروازش... و آن ترانه‌ی خاص ِوجودش که مرا شیفته‌ی خود کرد.

.

به آیدین گفتم: "خوب، همیشه که نمی‌شود اوضاع آن‌طور که دوست‌داری پیش برود...." ولی همان لحظه در دلم آرزو کردم که کاشکی می‌شد... کاشکی!


انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Thursday July 10, 2008 - 11:48pm

و زمان می گذرد!

همیشه باید بگذاری که زمان بگذرد،
این بهترین روش برای فراموش‌کردن یا حتا به‌خاطر آوردن است. البته؛ شاید، نیازی هم به این کار نباشد و من هم مطلقن نیازی نمی‌بینم، اما گاهی بعضی کارها را بر خلاف میل‌ت می‌بایست که انجام بدهی.

.
.

آه!  ای آدم‌های خودخواه! من، هنوز فکر می‌کنم فضیلتی برتر از دوست‌داشتن و هر روز بیشتر دوست‌داشتن وجود ندارد... هنوز فکر می‌کنم باید یکسره دوست‌داشت و عاشق بود، همیشه... همه‌جا... و شاید اگر بگویم همه را، اشتباه نکرده باشم!

همه‌چیز و همه‌کس را؛ از خورشید و ماه گرفته، تا بلبل و زنبور.


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Thursday July 3, 2008 - 06:43pm