دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دیگر تمام نمی شوم.

فراز گفت: داغانی هستی!!! شبیه روح شدی.
گفتم: هــــیس! در دلم دارند رخت می شورند.
...
می بینی؟ دیگر تمام نمی شوم.
...
و نوری هست که انگار فقط به دریچه ی چشمان من می تابد و از پوستم می گذرد مثل خون در رگهایم جریان می گیرد و در ته استخوانهایم رسوب می کند.
.
و صدایی را می شنوم که انگار فقط در گوش ِ من زمزمه می شود: ه س ت ی... بیا... بیا... بیا... و طعم بغض می دهد، شبیه مزه ی خون است در دهان.
.
و احساسی که انگار هرگز بهار را نخواهم دید. انصاف نیست که... بهار باشد، تو باشی، من باشم اما این همه دور... دور تر... دور تر تر...
.
و خدا گفت: می برمت بالا.
گفت: برایم بهشت تازه ای دست و پا می کند.
گفت: گِل بازی یادم می دهد.
گفت: می بردم پیش خودش... زود.
و من از توی آیینه برایش بوس فرستادم. چه آشنا بود... اما هر چه نگاه کردم نشناختمش و باز نگاه کردم و باز نشناختمش. چه آشنا بود راستی... انگار شبیه خودم بود اما داغان تر از من!
رنگ پریده تر... ژولیده تر... شوریده تر.
...
خدا نمی دانست که من هر روز دزدکی بهش سر می زنم و از دور می پایمَش که مبادا فراموشم کند... این بار که بروم، بر نمی گردم... دیگر.

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Monday January 19, 2009 - 04:55am

دلم خوب است، تنها بهانه می گیرد.

این را خطاب به کسی نمی نویسم...

نه دروغ گفتم! به خودم می نویسم...

خطاب به هستی!

.

.

خواب دنیا را باور نکن، همیشه برای از ما بهتران تعبیر می شود.

.
ثانیه ها لاف زیاد می زنند، فریب شان را نخور.

.

لحظه ها عمرشان به اندازه ی همان لحظه است.

.

گاهی قضاوت اینکه واقعن چه کسی لایق نیست(؟) غیر ممکن می شود و تنها راه، گذشتن است.

.

همیشه آنهایی که به ناخواسته ترین شکل ممکن، به زندگیت قدم می گذارند و عزیزترین می شوند، به بدترین شکل ممکن، تو را از زندگیشان بیرون می کنند... شبیه یک گناهکار.

.

دلم هوای آوارگی کرده است...

دلم بهانه می گیرد... بهانه ی سالهای دور، سالهای بی خبری... بهانه ی دایره های بی خیالی... دایره ی چرخ و فلک، دایره ی سماع و سرنا و دهل...

دلم... دلم خوب است، تنها بهانه می گیرد.


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Monday January 12, 2009 - 08:25am


طعم گس بِه

یادم آمد که سال ها بَـعد، زل زده به لب هایت و گفته ام: مثل طعم گس به می ماند.

.

یادم آمد که سال ها قبل، بدون اینکه به چشمهایم نگاه کنی گفته بودی: دوستت دارم و من به حیاط رفتم.

فضای اتاق برای پریدن اندازه نبود!

.

تو نــگفتی: جا خوردم!

من نــگفتم: من هم!

.

تو نــپرسیدی: چرا همیشه وقتی حرف می زنی من خاموش می مانم؟!

من هم نــپرسیدم: چرا سکوتم را نمی خوانی؟!

.

تو نــدیدی: چقدر روزها دل دل می کنم که شب شود زودتر و تو بیایی تا بشنومت. سراپا گوش!

و من نــدیدم: صبح که می شود کجا می روی که پیدایت نیست هیچ!

.

ما نه گفتیم، نه پرسیدیم و نه دیدیم هرگز...

.

تو مرا از خودت کم کردی و من هنوز گریه می کنم... پس هستم!


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Thursday January 8, 2009 - 01:58am


 

چشم من اما بارانی!

من حقیقت را به شیوه ی خودم می نویسم نه لزومن همان طور که باید... ملامتم نکنید.

دیگر نمی خواهم هیچ دروغی را بشنوم.
حتا اگر حقیقت خیلی تلخ باشد.

.
گرچه حقیقت هایی هم که می‏شنوم بزرگ‏ترین دروغ های روزگارند.
دروغ‏ترین ِ دروغ‏ها!
و من همه ش را می‏دانم و حقیقت می‏پندارم!

.
اما دیگر نمی‏خواهم .
خسته ا‏م .
بی‏حوصله ا‏م.

.

اعتراف می کنم، من هرگز راه ها را بلد نبودم. نشانی خیابان ها و کوچه ها را نمی دانستم و شماره ی پلاک ها را هم. و یک روز، تمام راه ها و خیابان ها و کوچه ها مرا به او رساندند! به او که بد جور دلشده ی دست تکان، تکان، تکان، ت ... کا ... ن ...

به او که فکر می کنم دلم اقیانوسی می شود پُر از ماهی! تعبیر همه ی خوب هاست. اگرچه دور ... دورتر ... دورتر تر ... دورتر تر تر ... بی او به هیچ بهشتی نمی روم! افسوس!

 

 

پی نوشت: یکهو، بی هیچ ابر و بارونی، هوای شب بیداری ام طوفانی شد.

.

آسمان ابری نیست

و زمستان هم

دل من اما غمگین است

چشم من اما بارانی!


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Monday December 29, 2008 - 06:23am


 

دیـــــوانه!

آهان! انگار دارم یک چیزهایی به خاطر می آورم از روزهای ِ ناباوری.

گفتی: قرار بود که عاشق و بی قرار نشویم.

گفتم: من که همان اول اعتراف کردم که قول نمی دهم عاشق نشوم... یادت هست؟

و تو گفتی: هر جور که راحتی. به همین سادگی!

و بعد ادامه دادی: هر اتفاقی ممکن است بیفتد. هیچ چیز معلوم نیست. باز هم به همین سادگی!

خنده به لب هایت نشست، یک جور ِ خاص، که فقط خاص ِ خودت است. راستی این یادت باشد که فقط تو می توانی این طور خاص باشی. فرا از آدم... فراتر از تمام تنگناها و محدودیت ها... مگرنه این که از قدرت انسان گفتی؟ از رسالت انسان؟... قرارمان این بود که یکدیگر را برهانیم، اما رها نکنیم. یادت که هست؟

.

فیلم "آسمان بر فراز برلین" را دیده ای؟ دنیای خاکستری دامیل ِ فرشته با عشق رنگی می شود. او انسان بودن را بر فرشته بودنش ترجیح می دهد و انتخاب می‌کند تا موجود فانی شود و قدم در راه تجربه فناپذیری گذارد...

می خواهم یک راز به تو بگویم که البته خودت خوب می دانی ش. من هم یک شازده کوچولوی تبعید شده هستم. همان طور که تو روی این زمین خاکی یک فرشته ای. به نظرت چند نفر از این آدم هایی که مثل ِ بچه ی آدم، دور و برمان زندگی می کنند، همنوع "ما" هستند، از جنس من و تو! من و تو که حرفمان از جنس تن نیست!؟

.

اما خودمانیم، داری می شوی یک آدم بزرگِ به تمام معنا... دیدی آخر قصه را ؟ آخرش من دیوانه ی چشم هایت شدم...  دیـــــــــــوانه!

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Wednesday December 17, 2008 - 09:56pm