گاه اتفاقهای کمرنگی میافتد و ذهنم کمی تکان میخورد. اتفاقهایی مثل برخوردهای غیرمنتظره با حسادتهای غیرمنتظره... اگر کلمات را میشد جمع و جور کنم، خیلی دلم میخواست درباره ی آن اتفاقهای کمرنگ بنویسم.
.
اما هیچ کدام از این اتفاقهای دور و بر آنقدر ناراحتم نمیکند که بد بودنهای خودم ... هرشب خودم را شماتت میکنم که چرا بد بودم... چرا فقط به خودم فکر کردم... چرا پافشاری کردم... چرا صبور نبودم... چرا مثل آدم بزرگها رفتار کردم... چرا مجاز؟
.
به یک پایان ِ آبی رسیدم و این نتیجه که در دنیا هیچ چیز وجود ندارد به غیر از ستاره!
ستاره ی من را نگاه کن،
دُرست بالای سرت است؛
اما چقدر دور!
چقدر کمرنگ!
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Monday December 15, 2008 - 05:13pm
از این روزهای نا کجا به رویاهایم پناه میبرم. رویاهایی که به دیروز تعلق دارند... دلم می خواهد مثل دفتر خاطرات بچگی بنویسم: مثل آن وقتها که هفتساله بودم و از مدرسه برمیگشتم با هیجانی که همیشه در ذهنم خواهد ماند... و من ساکت... و من کوچک... دنیا آنروز دنیای قصه ها بود... شیرین و خواستنی... دنیای حضرت سلیمان، آب حیات... دنیای هر چه پاکی و هر چه زیبایی ست. میپریدم و جست و خیز کنان خیال می بافتم. با رستم، با سهراب، با خدا... و من قهرمان خیالهایم بودم که همه را نجات می داد و شفا می بخشید... قهرمان افسانه هایم که همه را یک جا در ذهنم می بافتم، بدون سخن اما به گونه ای عجیب شفاف و واقعی!
.
.
من آن کودک هفتساله را آن چنان واضح میبینم که خود امروزم را محو!
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Monday December 8, 2008 - 03:52pm
امروز بعد از مدتها که دوباره کتابی برای خواندن برداشتم، به یاد شخصیت "آئورلیانو" در رمان "صد سال تنهایی" شاهکار "گابرییل گارسیا مارکز" افتادم که هنگام تولد چشمانش باز بودند و قدرت پیشگویی داشت... انگار من هم دارم پیشگویی می کنم! در یکی از پست های پیش نوشته بودم: (فقط کتابخوانیست که ذاتن صاحب وقت است و کسی جز عشق قادر نیست زمانش را بگیرد.( ولی آنروز که می نوشتم واقعن نمی دانستم که به همین زودیها به گونه ای از ناباوری فلج می شوم که کتاب را که هیچ، زندگی را هم رها می کنم. در پست دیگری هم نوشته بودم: (عجیب است که هر چیزی می تواند در کمتر از یک دقیقه دیگرگون شود!( و واقعن هم آنچنان دگرگون شد که هنوز شوکه ام، انگار خواب دیده ام همه را و هنوز منتظرم که این کابوس تمام شود. و همه ی این تغیرات دهشتناک در کمتر از حتا یک دقیقه اتفاق افتادند. رنگها عوض شدند، احساسها، من و او که یگانه ترینش می پنداشتم در یکرنگی و پاکی و دوست ترینش می انگاشتم میان این همه مردمان بیگانه و نامحرم...
راستش مغزم یاری ام نمی کند که جزئیات را به یاد بیاورم. دور شده ام و یک حسی در من هست که بدم نمی آید دور تر هم باشم. می خواهم از اینکه رشته های ظاهر مرا به دیگران بچسباند بگسلم... به راستی اگر همه چیز جای خودش بود چه خوب بود. اگر همه چیز دقیقن تصویر ِ خودِ واژه اش بود... اگر "خواهر" تصویر واژه ی خودش بود، "برادر" تصویر واژه ی خودش. اگر "لبخند" تصویر ِ واژه ی خودش بود ... و"دوست" نیز هم...
و هیچ بعید هم نیست که آنچه می گویم و می پندارم یا می بینم، یک سر بر خطا باشد!
پی نوشت: راستی امروز بدترین اتفاقی که ممکن بود در این روزهای ناباوری اتفاق بیفتد، افتاد. و این را هم البته پیشگویی کرده بودم... تنها چیزی که برایم باقی مانده این اندیشه است که تسلیم باشم و تسلیم شدم باز.
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Thursday December 4, 2008 - 06:58pm
گاهی از دست رفتنش را می بینی و گاهی هم بدجوری غافلگیر می شوی... تفاوتی ندارد زیاد چون در هر دو صورت، مهمترین چیز این ست که ساده از دست می رود. گویی هیچگاه تعلقی به تو نداشته است از بس که به سادگی از دست می رود. دقت کنید که گفتم به سادگی... و حتا ساده تر از اینکه گفتم... خواه بنشینی تماشا کنی و بپذیری که از دست رفته است. خواه تمام تصمیم تو به همراهی اش باشد - جاری شدن در تکه تکه های از دست رفته اش- .
راستی که از دست رفتن یک دوستی غم انگیز است چون دوستی تنها چیزی در دنیا است که عوض ندارد و در عین حال هم خیلی به سادگی از دست می رود. شاید تنها دلیل از دست رفتنش هم پافشاری تو باشد...
از این آدمها چیزی نمی توان فهمید!
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Monday December 1, 2008 - 11:33pm
دیشب، شب خیلی خیلی سختی بود... به یاد روباه افتادم. اگر آدم گذاشت که اهلیش کنند، بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشد.
.
اینکه چطور سکوت می کنم را خودم هم نمی دانم! چرا هیچ کجا نیستم؟ امروز چه روزی بود؟ من کجا بودم؟ چه کردم؟... چقدر زیاد دلم میخواست همین لحظه کسی بود - کسی که حرفهای مرا میفهمید- بهش زنگ میزدم می گفتم: بیا برویم تاتر شازده کوچولو را ببینیم و بعد او برایم حرف می زد. شاید هم من رانندگی می کردم از همان رانندگیهای افتضاح به سبک خودم!
.
احساس کنده شدن می کنم. احساس دوری. مثل برگی که از درختی جدا شده باشد و خودش را به باد بسپرد. چشم می بندم و می گویم بگذار باد هر جا که خواست مرا ببرد.
اما راستی نوشتن اینها چه ارزشی دارد؟ به چه درد می خورد؟
انتقال از بلاگ یاهو
تهران-Wednesday November 26, 2008 - 09:16pm