دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

بهار پراگ

خنُک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش
بنـــــماند هیچــش الا هوس قــــــــمار دیگر
.
.
باشد... و این ابتدای روایت بزرگ خودکشی من است!
.
این نافرمانی... قهریدن... این دویدن... قسمتی از گره خوردگی بزرگ من به توست... به خدایی که رسول هی گفته خوب است... و بی شک خوب است.
.
و این یعنی دارم دوباره گره زده می شوم به تو... که نزدیک تر... که دوباره تر...
از خوبی‌ت بود که نزدی تو ی دهنم که بس کنم... چیزی نگفتی... و من...- از خوبی تو بود که بد شدم- ... با تو ام. خود ِ خود ِ تو خدا!
...
شیطان روزی با من چنین گفت:
خدا را نیز دوزخی ست، دوزخ او عشق به انسانهاست.
و چندی پیش شنیدم که گفت:
خدا مرده است...
عشق به انسانها او را کشت!
.
اینکه پاهایم بیرون از قضیه است یا نه اش را نمی دانم... اما بدون پا که نمی روم. از اینجا تا مثلن هند یا هلند... پراگ... تا بهار پراگ ...
تو که هی انگار هوایم را همه جا داری ... (؟) ...
می شود که چیزی بگویی؟
.
.
حرفی ... چیزی

... تو حرفی نداری؟


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Sunday February 15, 2009 - 02:56am

همین...

همین... انگار که سیصد ساله ام... سیصد ساله ام و تازه از زیر خاک بیرون کشیده شده ام. و آنها همه جا بودند، لای برگ های درخت توت، زیر پله، بین انگشت هایمان حتا... آن قورباغه ها همه جا بودند و صدای قور قورشان زمین و زمان را برداشته بود. تنها می شد به خاک پناه برد، که پاک بود و پاک کننده. می شد تیمم کرد و... می شد پاک شد!
.
جایی خوانده بودم زمین هیچ جایی برای پنهان شدن ندارد، برای همین، با همین ناخن ها آنجا را کندم و در آن آرام گرفتم! و یکی آمد و هزار و یک شب برایم قصه گفت. با هزار و یک وسوسه!
و مرا کشید بیرون!
من سیصد ساله شده بودم... و او برایم قصه ی غول ِ چراغ جادو و فرهاد بیستون و هفت خان رستم را که نگفت. قصه ی تازه ای بلد بود. یک آواز!
فقط آن یک آواز را هم بلد بود که تا صبح برایم می خواند، قصه اش هم همان یک آواز بود. ..
و من پنهان شده بودم دیگر، جایی بین قفسه ی سینه اش! آنقدر عمیق و پنهان که نه باد مرا می برد نه دست یغما! و نه صدای قور قور قورباغه های مرداب! 
حالا
می خواهم قصه ی همان سیصد سال را بگویم، همان سیصد سال زیر خاک را
خوب گوش کنید... خب؟
.
.
پی نوشت: بابت اینکه پست های اخیرم خیلی شخصی شده اند نمی دانم چه بگویم!
...
اینکه عشق خر می کند یا نه، دست من نیست. اینکه پدر گفت: فقط استخوانهایت مانده هستی! اینکه دیگر آن سربالایی فقط یک سربالایی نیست و سربالایی را... سر و ته آویزان شده ام هم، دست خودم نیست... نمی شود... به همین سادگی ها که نمی شود! گذشت... گذشت، از این روزهای نزدیک ِ دور که مدام به آغاز تولدی دیگرتر نزدیک می شود، من در ابتدای تولدم.

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Tuesday February 10, 2009 - 12:19am

پری دریایی

تو را از آب گرفتند، و من فکر کردم پری دریایی هستی... بوی نمک می دادی. سرم گیج می رفت. گیج می رفت. داشتم همینطور گیج تر می شدم... خودم با چشم های خودم دیدم که یک نفر آن طرف خط زنگ زد بهت... گیج بودم اما شنیدم صدایش را و تو گفتی باید بروم... و من دویدم دنبالت، اما رفته بودی دیگر! چی بود راستی آن شماره که بهم دادی و گفتی هستی زنگ بزن آدرست را بده...؟ یادم نیست. عجله داشتی که با آن دیگری که پشت خط بود حرف بزنی و فقط گفتی هستی زنگ بزن بهشان. همین! گیج بودم... تا تمام بیمارستان که معده م را شست و شو دادند و آن جا نبودی. و صدای نفس نفس زدن ات نمی آمد. خیلی وقت بود که صدای نفس زدن ات نمی آمد دیگر... تا بالای پله های بیمارستان تنهایی رفتم. تا پشت در اتاق حتا. بیمارستان بوی مواد ضد عفونی کننده نمی داد. توی راهروی بیمارستان، بوی نمک پر شده بود. بوی شور. و من هی اشتباهی فکر می کردم که آنجایی اما رفته بودی... شاید با آن دیگری که پشت خط صدایش را شنیدم... سرم گیج می رفت...
.
.
ها می کنم. و بخار از دهانم خارج می شود. می پیچد توی هوا. مدت هاست دیگر هیچ کجا بوی نمک نمی دهد. هنوز فکر می کنم پری دریایی هستی. تو مسخره م می کردی. آره! نمی خندیدی، بلکه مسخره می کردیم. می گفتی فیلم هندی نیست که!!! 
چرا این را حالا می فهمم؟؟؟ از همان قبل تر ها باید می دانستم که یک ریگی به کفش ات هست... نه... نه. نه... استغفرالا... تو پری دریایی هستی. خودم دیدم از آب گرفتنت و هیچ کفشی به پایت نبود که ریگی در آن باشد یا نه!

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Saturday February 7, 2009 - 05:29pm

روح تکانی در پنجشنبه ی دلتنگ.

نمی دانم این بازی از کجای این دنیای مجـــــــــــــــــــــــــازی شروع شد... اما تا به خودم آمدم، دیدم که یکی –سیاه و سفید– مرا قاطی کرده. یعنی دستم را گرفت و آورد وسط گود. و من ناشیانه دست و پایم را گم کردم. شاید جالب باشد، شاید هم نه! اعتراف های من... امروز آمده ام که اعتراف کنم.
.
.
اعتراف می کنم که سیب بهانه بود، من خود از بهشت خدا گریختم. همینطور پیاده رفتم تا اسیر شدم در جهنمی خود ساخته. که مرا در گرگ و میش ِ صبح یکی از همین روزهای بعد به جای خرگوش زدند.
.
اعتراف می کنم که "راه" شده خواب و خوراکم! ولی نمی دانم چرا پا نمی شود بیاید توی قصه هایم و با سه حرف ِ سبکش دنیایم را به هم بریزد یک جور دیگرتر. یک جوری که خودش بهتر می داند! اینقدر نیامد که من دارم میروم دیگر.
.
اعتراف می کنم که شهرزادم، توی تن من قصه جریان دارد به جای خون. من، شهرزاد ِ خودم هستم و خود، امیر ِ خود. که هر شب قصه ای از خود می بافم و صبح امیری می شوم که شهرزادگی ِ خودم را گردن میزنم.
.
اعتراف می کنم، که آواز ِ شجریان را خیلی دوست دارم... با من صنما، دل... دل... دل یک دله کن... گر سر ننهم آنگه... آنگه گله کن... گر سر ننهم آنگه... آنگه گله کن...
دست ِ خودم نیست موسیقی اش مرا از سوراخم می کشد بیرون. از فرش به عرش.
.
اعتراف می کنم که هیچ میلی به خوردن غذا ندارم و دوست تر دارم که همیشه گرسنه باشم و با این حال همه ی آبهای جهان را نوشیدم و هیچ تسلایم نبخشید.
.
اعتراف می کنم که اگر اینجا و دختر به دنیا نمی آمدم احتمالن یک شورشی فراری یا ملکه ی انگلستان می شدم. شاید هم پناه می بردم به جنگل های ناشناخته ی آفریقا.
.
اعتراف می کنم که راستی، آرزوی چیزی را هم ندارم. به هر چه فکر می کنم اندوه می شود از بس که میبینم دست یافتنی ست فقط کافی ست یک ریزه برایش جان بکنم.
.
اعتراف می کنم که هرگز عاشق نبودم جز به خودم. بی خود بود آنچه که هی می نوشتم اما نمی دانم چرا نمی شود که از تو کنده شوم. هر بار که صدای قلبم را می شنوم ازش می خواهم که حتا یک لحظه هم که شده تو را رها نکند... حتا یک دم... قلبها بزرگتر از ما هستند و بخشنده تر.
.
اعتراف می کنم که وقتی به نیروگر فکر می کنم بغض می شود و به اُئورا که می اندیشم بغضم می ترکد و صورتم خیس ِ گریه می شود و چقدر تنهایم گذاشتند در سرآغاز که بسیار برایم شبیه پایان است.
تو مشو مایه ی آواره گی! دست من و دامان تو...
.
اعتراف می کنم که یک روز روی دیوار ِ اتاقم نوشتم: "سکوت را از یاد نبر" و چه پشیمانم امروز از آنچه در شانزده سالگی نوشتم. کاش می نوشتم ستاره یا نه! چراغ هم می توانست کفایت کند، حتا چراغ قوه هم بهتر بود از این همه سکوت و تاریکی.
.
اعتراف می کنم که از همه ی همه خوشبخت ترم. و به کسانم که فکر می کنم خوشبخت تر می شوم از بس که مهربانی یادم دادند. قول می دهم که هیچکس به اندازه ی من دوستهای خوب نداشت. هیچکس به اندازه ی من عاشقی نکرد. هیچکی آنقدر که من در باران خیس شدم، نشد. و ندیدم هیچکس را که مثل من دیوانه شود با قرص ِ ماه. و غروب را کسی به اندازه ی من لمس نکرد. و اگر باور نمی کنید بگویید صدای گنجشک ها را کجا می شود حض کرد؟ و کویر و دریا و جنگل و کوه و غار و سنگ به کدام سمت نگاه می کنند؟ بیخود نگویید که می دانید.
.
.
راستی تا یادم نرفته این را هم بنویسم که تنها یک چیز غیر ممکن است؛
اعتراف گرفتن از من !

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Thursday February 5, 2009 - 12:51pm

نگران ِ تنهایی ش نباش رفیق!

در سرزمینی که یادم نمی آید کجاست، سه قدم برداشتم و گم شدم... یک قدم به این طرف... یک قدم به آن طرف... و دیگر هیچ چیز یادم نمی آید.
...
من از دنیای قشنگ ِ خاطرات ِ باران خورده ی تو می آیم و تنهایی با من رفاقت می کند انگار!
.
.
از وقتی که رفتی دیگر هستی تنهای تنها است... کوه دیگر کوه نیست... رود دیگر زلال نیست... زندگی بی تو بی رنگ شده... شوق دیگر همنشینش نیست...
ولی
نگران ِ تنهایی ش نباش رفیق!
نگران آنچه در شهر گمشده ی تنهایی ش هم رخ می دهد، نباش!
در تنهایی ش هنوز عطر یاس قدم می زند، و تاریک است... و سردش است...
اما گفتم که نگران تنهایی ش نباش، چون تنها تنهایی ست که بارورش می کند و خاطرش را در سجده گاه صیقل می دهد.
بی خود نگران ِ سوت و کوری نوشته هاش هم نباش رفیق!
هستی در شهرِ گمشده ی تنهایی ش گم شده...
اگر راست می گویی
پیداش کن
ای نهان!
.
.
واااااااااااااای که صدای راه را می شنوم... به فریاد مرا می خواند.
.
.
آرام می روم تا مجبور نشوی به دنبالم بدوی.
اما اگر به من رسیدی،
محکم نگه دارم!

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Saturday January 31, 2009 - 11:53pm