دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

هفت سین

می‌خواهم هفت‌سین از بهترین‌های وجود جدا کنم؛
 هفت‌سین به پیراستگی و ویراستگی در معنــــــــا!
.
.
.
.
اضافه شده در 30/12/1387 خورشیدی؛ سالی بی نظیر و نیکو برای من که شما را لمحه لمحه و دم به دم، نه در برابر که در کنار خویش داشتم... همه‌ی شمایی که هیچ نمی‌شناسم‌تان و هیچ نمی‌شناسیدم و با این‌حال، پاک‌ترین و ناب‌ترین حس‌هایی را به من بخشیدید که روی این زمین ِ خارایی هیچ نیافتمش... هیچ نیافتمش و هیچ نیافتمش...
.
.
 بهار می آید... می رود... و باز تنها تو می مانی و من!
تو و من!
.
سکوت، این سین ِ اول را وقتی شناختم که بی‌چشم‌داشت سلام، سرور، ستاره و سبد سبد مهربانی را ارزانی‌ام داشتید.
.
و سادگی و سپیدی دلهاتان بود که مرا به سما و آرزوی سفر در سین دوم بی‌تاب‌تر کرد: به سلوک مانند سیمرغ بی‌تاب پر زدن در هوای قافَ‌م.
.
کاستی‌های مرا خوب دیدید و با این‌حال صبوری، صداقت و عشق همواره در شما پُر بود و این شد که سازش سین ِ سوم شد.
.
سرنوشت مرا به سجده‌گاه راهبر گردید و من تسلیم!... سرنوشت مرا به سوی شما سوق داد و من خوشبخت!... و این‌گونه سین ِ چهارم را یافتم: سروش بود سروش.
.
سخاوت مهر شما سرمه‌ی چشمانم شد و چه سردی‌ها که در سپیده‌دمان سرد ِ اتاقم از قلبم زدودید... هوایم به عطر سوسن و سنبل وَ نوای سُرنا و سنتور آکنده می‌شود وقتی که می‌آیید و سرشار، سین ِ پنجم من شد. با شما از عطر خدا چه سرشار می‌شوم.
.
سیصد و شصت بار بل بیشتر سریر سعادت را در ساحل آرامش آرزو کردم اما نبود که نبود... چه می‌دانستم محبت و عشق با شماست که به نهایت می‌رسد؟ به سین ِ ششم؛ سُــکر... از شما بود که این را آموختم. از خود ِ خود ِ شما.
.
و سین هفتم: سپاس را تقدیم می‌کنم به پروردگار یگانه و یاور، که هر چه سلامتی، سبزی و سعادت است را از لطف بی‌حساب او داریم... خدا کند که سرفراز و سربلند باشیم در پیشگاه‌ش.
.
خوشا آن نو˚روز ؛
که تو و من ازین هفت‌سین، که با شما شناختم و بر سفره‌ی دل نهادم، در پیرهن ِ عمل بهره‌ها گیریم؛ سکوت، سلوک، سازش، سروش، سرشار، سُــکر، سپاس
.
.
چه با شکوه! واپسین تبسـّـم اسپند!
چه دلنواز! نخستین نگــــــاه فروردین!
تو نیز دست برافشان ؛
بچین!
بگو!
ببین!

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Thursday March 12, 2009 - 02:22am

انگار نه انگار!

انگار نه انگار شده ام!
خیلی بیشتر
خیلی
انگار
نه
انگار
تر از این حرفها!
انگار نه انگار که شهرزادم و با پاهای خودم آمدم وسط ِ قصه...
شهرزادی که بود و نبود و یک شب تا به خودش آمد دید که هر چه امیر است و جلاد، از دست قصه های او حوصله شان سر رفته... باید قصه ای می گفت، قصه ای تازه تر...
ناگاه به همین ناگهانی، قصه ی شهرزادی را گفت که شهرزادگی ش دست خودش نبود. اما امیر از بس خمیازه کشید و حوصله ش سر رفت، دستور داد تا در ابتدای صبح شهرزاد را گردن بزنند و شهرزاد آشوبی ته دلش به پا شد که دردش گرفت و تا به خودش بیاید کار از کار گذشته بود دیگر و داشت پشتک می زد توی تُنگ تَنگِ امیر...
یکهویی شد همه چیز!
.
.
انگار همه چیز در او خلاصه شده بود و انگار هیچ روزی قبل از او نیامده بود و همه چیز بعد از آمدنش شروع شد تازه... و او آن قدر عاشق راه رفتن و نگاه کردن و گوش دادن شد که از دست رفت دیگر عزیزم! یادش رفت قصه بگوید و امیر هم که این حرفها سرش نمی شد خب...
و انگار دنیا هم تمام شد با رفتنش... انگار داشت خودش را از دور نگاه می کرد و همینطور دور تر تر شد و فقط یکبار سرش را برگرداند تا برای خودش دست تکان دهد...
خوب می دانست که برای هیچ امیری هرگز هرگز و هرگز دیگر شهرزاد نخواهد شد.
انگار نه انگار که شهرزادی بوده که با پاهای خودش آمده بود وسط ِ قصه...
انگار
نه
انگار


پی نوشت: انگار نه انگار که بهار می آید... بهـــار ِ منتظر بی مصرف اُفتاد...

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Tuesday March 10, 2009 - 02:44am

آتـــــــــش!

پسر: می دونستی اصلن؟
دختر: چیو؟
پسر: یه روز حاکم ِ چی چست شراب می خوره و در اثر مستی دستور می ده که تموم شهر رو به آتیش بکشن.
دختر: خب؟ آتیش می زنن همه جا رو بعد!
پسر: آره... دستور، دستوره دیگه!
دختر: بعد چی می شه؟
پسر: بعد حاکم می ره روی تپه و از اون بالا شهر رو نگاه می کنه که داره توی آتیش می سوزه.
دختر: وای چه خوشگل! معرکه س!
پسر: اینطور فکر می کنی؟
دختر: تو اینطور فکر نمی کنی؟
پسر: ولی وقتی مستیه شراب می ره حاکم از ناراحتی گریه ش می گیره...
دختر: حاکما هم گریه می کنن مگه؟
پسر: آره... همه گریه می کنن گاهن!
دختر: منم خیلی گریه می کنم.
پسر: (با تمسخر) خب آخه تو دختری... گریه ی دخترا هم چیزه عجیبی نیس...
دختر: از حسودی می گی... می دونم.
پسر: (با خنده) گریه هم حسودی داره مگه؟
دختر: حاکم رو نگفتی چی شد آخر؟
پسر: فرداش دستور می ده که شهر رو از نو بسازن...
دختر: (غرق در تفکر) یعنی می شه؟
پسر: چی یعنی می شه؟
دختر: (خوشحال و خندان) می شه که ما هم شهر رو آتیش بزنیم؟
پسر: آتیش بزنیم که چی؟ مردم می سوزن!
دختر: (با کج خُلقی) اونایی که حقشون باشه فقط می سوزن. آدمای پاک از آتیش می گذرن و نمی سوزن مثل سیاوش.
پسر: (خوشش نیامد انگار از این مثال) نه مثل ِ ابراهیم.
دختر: سیاوش شاهنامه که شبیه تره... (و قصه ی سیاوش را برایش تعریف می کند که برای اثبات پاکی ش از آتشی بسیار عظیم عبور می کند بدون اینکه صدمه ای ببیند چراکه آتش ِ مقدس، پاکی را هرگز نمی سوزاند)...
پسر: چه جالب!
دختر: خب پس بیا شهر رو آتیش بزنیم... من از شرق شروع می کنم تو از غرب بیا... بعدش با هم می ریم روی کوه و سوختن شهر و آدمهای ناپاکش رو تماشا می کنیم.
پسر: نه من دلم نمیاد...
دختر: چرا؟ خیلی خوبه که! گریه مون می گیره و فرداش شهر رو با کمک ِ آدمای پاکش دوباره می سازیم. در کمال ِ برابری و برادری. نه اینکه آتیش همه چیو سوزونده پس همه به اندازه ی هم دارا هستن و نیستن... همه از نو شروع می کنن و با عشق.
پسر: نه من نمی تونم...
دختر: خب پس من تنهایی این کار رو می کنم!
پسر: (با نگاهی تعمق دار) باشه... میام باهات.
دختر: (با لبخندی حاصل از رضایت) پس شراب رو بیار...
سلاااااااااااام!




انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Tuesday March 3, 2009 - 04:30am

بیشه ی شیران، مهد ِ دلیران

دست خودم نیست، شهرزادم! می خواهم قصه‌ی یک‌چیز دور و تازه را بگویم. قصه‌ی سیصد سال زیر خاک را که نه، دو هزار و پانصد سال زیر خاک را!

...



 روسری تو بکش جلو!

موهاتو بذار توو!

.

.

...
مطمئن بودم که جایی زیر چادرشان یک هفت‌تیر قایم کرده‌اند...
اینجا
ایــــــــران است... بیشه‌ی شیران، مهد دلیران... ایران ایران ایران ایران. اینجا ایران است.
همان ایرانی که حافظ روزی در پیاله‌ش عکس رخ یار بدید و مولوی کوچه کوچه‌اش را در پی شمس پویید و فردوسی‌ش بسی رنج برد و به پارسی باز زنده کردش... ایرانی که
کورش کبیرش فرمان داد بدنش را بدون مومیایی در خاک کنند تا ذره‌ذره‌اش خاک ایران شود.
کجایند آن پهلوانان، کجاست ایران؟ با شما هستم. شما که هی می‌گویید جشن سده و سپندار مذگان مبارک... با شما که هی می‌گویید من عاشق ایرانم و
افتخارم این است که ایرانی ام.
من از این مملکت ِ لعنتی حالم به‌هم می‌خورد.
مرده‌شوی مملکتی را ببرند که مهندس‌ها و دکترها و کارشناس‌هایش دست‌فروش می‌شوند از بس که مجبورند.
مرده‌شوی مملکتی را ببرند که دخترانش را عرب‌ها حراج می‌کنند و پسرانش گوشه‌ی خیابان و در جوی آب تلف می‌شوند.
مرده‌شوی مملکتی را ببرند که همه درش اسیرند و آن‌وقت رئیس‌جمهورش با وقاحت تمام توی دوربین مطبوعات نگاه می‌کند و می گوید: آزادی در ایران نزدیک به مطلق است.
مرده شوی مملکتی را ببرند که وقتی آب هست برق قطع می‌شود و وقتی برق هست آب.
مرده شوی مملکتی را ببرند که واعظان‌ش چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند... و توی فرم‌های درخواست کار اداره‌ها، باید که سایز ِ دور کمرت را بنویسی به جای سابقه‌ی کاری‌ت!
مرده‌شوی مملکتی را ببرند که مردم‌ش هی به هم دروغ می‌گویند و هی سر هم کلاه می‌گذارند و هی از پشت که چه عرض کنم، از روبه‌رو خنجر می‌زنند به هم. و از بس به هم رحم نکرده‌اند شهره‌ی عالم‌اند.
مرده‌شوی مملکتی را ببرند که هنرمندانش کنج خانه، چله‌نشین می‌شوند تا بمیرند و همین‌که آخرین نفس را کشیدند، عزیز می‌شوند تازه!
مرده‌شوی مملکتی را ببرند که انسان را درش به صِرف عقیده‌ش به آئین بهایی در بند می‌کنند. زیر فشار می‌گذارند و عذاب می دهند.
من از این مملکت ِ لعنتی حالم به‌هم می‌خورد... که دوست ندارم ایرانی باشم این‌جا حتا!
به بابک نوشتم: بی‌خودی نان گران می‌شود، تخم‌مرغ گران می‌شود، برنج گران می‌شود، سیب‌زمینی گران می‌شود... حتا نمی‌شود که با مردم حرف زد.
همه‌چیزِ این خاک گران شده‌است اما چقدر ارزان فروخته می‌شوند این مردم!
و خنده‌هاشان توی عکس‌های عروسی‌شان گم می‌شود!
ماتم برده و دلم می‌خواهد حرف نزنم. مثل تمام ِ همه که لالمانی گرفته‌اند... انگار مردانگی در فیلم‌های فردین جا مانده و زنانگی‌ست که همین‌جور با خاک و خاکستر می‌رود.
.
باید آخرالزمان رسیده باشد.

آره، حتمن باید که رسیده باشد...


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Monday February 23, 2009 - 11:36pm


نیایش

به آنانی که زندگی را در پاکی می دانند و از لذت گناه بیزارند.

.
.
قلبم تشنه ی نور عشق توست!
!هر روز به افکار و آرزوهایم بیا!
به رویاهایم
در خنده هایم و اشکهایم بیا
از سر ِ رحمتت در فراموشی هایم پدیدار شو!
به عبادتم، کار، زندگی و مرگم بیا
و از سر ِ لطف و عشق با من باش!
.
.
خدایا ؛
سُکان ِ زندگی م را با دستهای ایمن خود به هر کجا که می خواهی هدایت کن که بی گفتگو، خواست تو، خیر ِ من است.
.
.
آمین

انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Saturday February 21, 2009 - 06:34pm