دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

روزهای خاکستری!

سخت افسرده‌ام

و پریشان

و درهم...

چنان که موج در سرکشی و بیابان در عطش!

و روزها را حزنی‌ست که راه بر هر چه دیگر برمی‌بندد و شب‌ها خموش چون خلوت من.

یک رویا

این روزها دلم می‌خواهد چیز دیگری باشم...

دنیای کوچک من!

مدت زیادی‌ست که شور و شوقی برای نوشتن ندارم. حرفهایم ته کشیده. همه چیز مثل هر روز است. اتفاق خاصی نمی‌افتد . من هی بزرگتر می‌شوم و هی به هیچ می‌رسم.

چه کردم در این سال‌هایی که گذشت؟ هیچ... چه دارم؟ هیچ... آینده؟ امروز؟ دیروز؟ به کدام‌ش دلخوش باشم؟ به خاطرات گذشته ام، به امروزم ... یا به فردای مبهم و تنهایی که پیش رو دارم؟

گـمــ شدهـ

ـ تق تق... تق تق...
ـ کیه؟
ـ من!
ـ اوه! خیلی وقت بود که دنبال‌ت می‌گشتم.

نه...

چه خوب بود اگر می‌­شد گناه روزهای دوست نداشتنی را به گردن کسی انداخت. به گردن دوست پسر سابق... دوستان قدیم... همه‌­ی آن­هایی که آمدند، گذشتند، رفتند... به گردن پدر و مادر... دنیا... تقدیر و سرنوشت...

افسوس که اگر تمام آدم‌­ها را هم کنار هم بگذاری باز می‌­دانی در برابر این همه سر خودت از همه پایین‌­تر است.

.

.

.

یادت بخیر شادمانیِ بی سبب.


:-(