جاذبه برای سیارهها مثل اعتماد به نفس است برای آدمها.
دقیقههای پوچ ِ من،
ساعتهای تنهایی،
روزهایی که با تو و بدون تو میگذرند،
فصلهایی که بیتوجه از کنارم به اینسو و آنسو پرت میشوند،
سالهایی که تلاش میکنم در مشت محکم نگه دارمشان
اما
دست که می گشایم هیچ نمی یابم.
قرنهایی که تکثیر میشوم و نابود میشوم...
چرخها میچرخند،
قفلها بسته و باز میشوند،
و من
همچنان زندانی در قول و زنجیر به دنبال درشکه کشانده میشوم!
نیت ام خیر بود!
- خواسته بودم که شاهکار کنم!
- می دانی که...
- اما مصیبت از آب در آمده... مصیبت...
آه ای خدا
خدایی که نمی دانم هستی یا نه!!!
در من آرامش به انتها رسیده است
گویی مرا
از رنج آفریده ای و از عشق
هر دو را
وا می گذارم به روی پیشخان درگاهت
و می روم.
روی آگهی ترحیماش عکس بیست و چند سالگیاش را زده بودند. و تنها چیزی که مقابل چشمانمان بود صورتش بود. اکنون هیچچیز و هیچچیز و هیچحرف و جملهای آرامم نمیکند. در من رنجی بیپایان جان گرفته و هر دم از من میکاهد. در من کوهی سنگین به رشد و نمو پرداخته که ریشههایش خشکی نمیپذیرد. در من اندوهی عظیم خانه کرده... و ای کاش مثل همهی آدمهای دنیا بود... که نبود... که هرگز مثل دیگران و همه نبود... و من... چیزی سخت تکانم داده... درک هستی آلودهی زمین برای چشمهای زود باور من زود بود... همین.