دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

دَخمـہ

شاید ہـمہ‌ے این مکتوبات، خطا باشند.

بهار پراگ

خنُک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش
بنـــــماند هیچــش الا هوس قــــــــمار دیگر
.
.
باشد... و این ابتدای روایت بزرگ خودکشی من است!
.
این نافرمانی... قهریدن... این دویدن... قسمتی از گره خوردگی بزرگ من به توست... به خدایی که رسول هی گفته خوب است... و بی شک خوب است.
.
و این یعنی دارم دوباره گره زده می شوم به تو... که نزدیک تر... که دوباره تر...
از خوبی‌ت بود که نزدی تو ی دهنم که بس کنم... چیزی نگفتی... و من...- از خوبی تو بود که بد شدم- ... با تو ام. خود ِ خود ِ تو خدا!
...
شیطان روزی با من چنین گفت:
خدا را نیز دوزخی ست، دوزخ او عشق به انسانهاست.
و چندی پیش شنیدم که گفت:
خدا مرده است...
عشق به انسانها او را کشت!
.
اینکه پاهایم بیرون از قضیه است یا نه اش را نمی دانم... اما بدون پا که نمی روم. از اینجا تا مثلن هند یا هلند... پراگ... تا بهار پراگ ...
تو که هی انگار هوایم را همه جا داری ... (؟) ...
می شود که چیزی بگویی؟
.
.
حرفی ... چیزی

... تو حرفی نداری؟


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Sunday February 15, 2009 - 02:56am

یک چیزی هست!

یک چیزی هست

چیزی سیال مثل آب... هوا... نور

چیزی مثل شاهراه... شاهکلید

چیزی که همه ی راهها در اوست

.

می دانم که می توان

که می شود

تنها می بایست که خود را فراموش کنی

که سکوت مطلق را تجربه کنی

که آرام و بی غش باشی


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Sunday November 23, 2008 - 02:32pm

در واپسین لحظات یک دگردیسی!

تا حالا فکر کرده‌ای که می‌خواهی بروی؟ این‌قدر که گم شوی؟ تا حالا حس کرد‌ه‌ای کسی نیست؟ تنهایی؟ تنهایِ تنها؟

یا اگر هم کسی هست، کسی است که نمی‌خواهی باشد؟ او که می‌خواهی باشد نیست.

.

من؛ در واپسین لحظات یک دگردیسی هستم، در اوج یک سقوط، در لحظه ای که هیچ با من جفت می‌شود... گفتم: هیچ!

خیلی احمقانه است که راهی را بروی و بیایستی و ببینی در آن انتها فقط هیچ‌ است، و برگردی... اما دوباره به ‌راه که فکر می‌کنی، خیال می‌کنی حتمن چیزی هست...  و باز بروی تا پیدا کنی... این ‌بار نزدیک‌تر، خیلی نزدیک‌تر که می‌شوی...  نه...  باز هم فقط هیچ است.

همه همان هیچ ‌است!

و من غمگین می‌شوم. غمگین‌تر از رسیدن به ‌هیچ.

.

شاید من مرده‌ام و زندگی‌م را در یک کابوس می‌بینم و گاهی رویایی زودگذر کابوسم را مخدوش می‌کند.

.

واقعیت این‌ست که آدم تنهاست، از وقتی به دنیا می‌آید تا وقتی می‌میرد؛  تنهایی و فقط تنهایی. گاهی با کسی هم‌راه یا هم‌قدم می‌شود ولی هم‌چنان تنها ...

من با این تنهایی زیسته‌ام. من در این تنهایی نفس کشیده‌ام...  همه‌ی خوبی‌ها می‌روند یا تغییر می‌کنند. خوب‌ها هم به مرور زمان بد می‌شوند، تار می‌شوند، کدر می‌شوند یا حتا سیاه. و در نهایت می‌شوند یکی مثل همه، با دل‌مشغولی‌های همه!


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Sunday August 17, 2008 - 05:30am

 

رازی که بسیار عظیم تر از ما است.

در هر حرکتِ زندگی یک عدد نهفته است... در هر جلوه‌ی کهکشان یک نکته‌ی پیچیده است. این‌که عددی هست که می‌خواهد جیغ‌کشان چیزی به ما بگوید و این اعداد دری هستند، به سمتِ درک کردن رازی که بسیار عظیم‌تر از ما است.
اینکه چگونه دو نفر... دو نفر غریبه... با هم آشنا می‌شوند، خودش رازی بزرگ است. خیلی اتفاق‌ها باید بیفتد که دو نفر با هم آشنا شوند... راه خیلی طولانی‌ست... اما در آن لحظه‌ی آشنا شدن، ما راه را نمی‌بینیم، اتفاق‌ها را درک نمی‌کنیم و از اعداد نهفته‌شده در آن نیز سر در نمی‌آوریم... شاید خیلی سرسری هم از این راهِ طولانی و اتفاق‌هایی که افتاده و ما از آنها بی‌اطلاع هستیم، بگذریم. و این یک واقعیت تلخ است که ما از نشانه‌ها خیلی بی‌اعتنا در زندگی عبور می کنیم.
.
.
یک شاعر ونزوئلایی می‌گوید:
زمین می‌چرخد تا ما را به یکدیگر نزدیک‌تر کند.
در خودش و در ما می‌چرخید
تا سرانجام ما را در این رویا به یکدیگر رساند...
انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Tuesday August 5, 2008 - 11:52am

قصه

قصه از آن‌جا شروع شد که من او را می‌خواستم. بودن‌ش را، آن‌هم نه برای خودِ خودم، از دور بودن‌ش هم کافی بود که من به خودم ببالم. و موجی از شعف لبریزم کند، اما او رفت هم‌چنان که همه... و من عجیب دلم برایش تنگ شد... از بس دلم برای او تنگ می‌شد که، آمدم سراغ تو! چون فکر می‌کردم با بودنِ تو، او هم، خواهد بود… او را می‌خواستم اما تو را یافتم. او… تو...

.

.

عشق بچگانه‌ی من از پشت شیشه‌های قلبِ تو هنوز او را می‌دید... او را می‌جست... بازیِ سرخ و سیاه... بوی خون را دوست دارم... همیشه همین‌طور بوده، همیشه او می‌رود و همیشه من می‌مانم.

.

.

 حالا تو این جا چه می‌کنی؟ این‌جا در قلب من نشسته‌ای که چه؟!!! بگذار تنها شوم... تنها و فرسنگ‌ها دور از تو و او... بگذار طلسم شده تا آخر دنیا بدوم... آخر دنیای ِمن... تو... و، او... که سرآغاز قصه بود!


انتقال از بلاگ یاهو

تهران-Friday August 1, 2008 - 02:37pm